فیک کوک (سرنوشت من) پارت ۳
فیک کوک (سرنوشت من) پارت ۳
از زبان ا/ت
نشستم شروع کرد حرف زدن
کوک: برات یه پیشنهاد دارم
ا/ت: چی.....
کوک:برات پیشنهاد کاری دارم
ا/ت:چه پیشنهادی
کوک: کار داخل عمارتم
ا/ت: ولی من کار دارم
کوک: مگه حقوقت چقدره
ا/ت: یک و دیویست
کوک: خب من پنج برابرش رو میدم
ا/ت: ولی من از کارم راضی ام
کوک:حالا می تونی تا فردا بهش فکر کنی
ا/ت: بله حتما الا میتونم برم
کوک: برو
فردا شب
یک روز گذشت امشب باید بهش جواب بدم نظرم تغییر کرد اون پیشنهاد رو قبول می کنم چون به پول احتیاج دارم
و باید وام های خونم رو بدم با این کاری که الان دارم نمی تونم از پیش بر بیام پس قبولش میکنم
از زبان کوک
به بار رفتم نشستم اومدش نشست رو به روم و گفت قبولش میکنم و رفت بعد چند دقیقه نوشیدنی و لیوان آورد داشت می رفت که صداش کردم ا/ت برگشت معلوم بود تعجب کرده شاید داشت به این فکر می کرد که من اسمش رو از کجا می دونم
ا/ت:کارم داشتید جناب
کوک: هفته دیگه ساعت ۶ صبح بیا اینجا........
یک هفته بعد
از زبان ا/ت
یک هفته گذشت ساعت ۵ در حال آماده شدنم تا برم از بار استفا دادم سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم عمارت عجب عمارتی هست شبیحه عمارت پدرم دوباره یادش افتادم از پدرم خوشم نمیاد همین طور از مادرم اونا مافیا هستن و من داخل خونه ای جدا از اون ها زندگی میکنم وارد شدم از قبل کلید عمارت بهم داده بود به اتاقی که بهم گفته بود رفتم از این به بعد ممکنه بعضی شب ها اینجا بمونم
از زبان ا/ت
نشستم شروع کرد حرف زدن
کوک: برات یه پیشنهاد دارم
ا/ت: چی.....
کوک:برات پیشنهاد کاری دارم
ا/ت:چه پیشنهادی
کوک: کار داخل عمارتم
ا/ت: ولی من کار دارم
کوک: مگه حقوقت چقدره
ا/ت: یک و دیویست
کوک: خب من پنج برابرش رو میدم
ا/ت: ولی من از کارم راضی ام
کوک:حالا می تونی تا فردا بهش فکر کنی
ا/ت: بله حتما الا میتونم برم
کوک: برو
فردا شب
یک روز گذشت امشب باید بهش جواب بدم نظرم تغییر کرد اون پیشنهاد رو قبول می کنم چون به پول احتیاج دارم
و باید وام های خونم رو بدم با این کاری که الان دارم نمی تونم از پیش بر بیام پس قبولش میکنم
از زبان کوک
به بار رفتم نشستم اومدش نشست رو به روم و گفت قبولش میکنم و رفت بعد چند دقیقه نوشیدنی و لیوان آورد داشت می رفت که صداش کردم ا/ت برگشت معلوم بود تعجب کرده شاید داشت به این فکر می کرد که من اسمش رو از کجا می دونم
ا/ت:کارم داشتید جناب
کوک: هفته دیگه ساعت ۶ صبح بیا اینجا........
یک هفته بعد
از زبان ا/ت
یک هفته گذشت ساعت ۵ در حال آماده شدنم تا برم از بار استفا دادم سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم عمارت عجب عمارتی هست شبیحه عمارت پدرم دوباره یادش افتادم از پدرم خوشم نمیاد همین طور از مادرم اونا مافیا هستن و من داخل خونه ای جدا از اون ها زندگی میکنم وارد شدم از قبل کلید عمارت بهم داده بود به اتاقی که بهم گفته بود رفتم از این به بعد ممکنه بعضی شب ها اینجا بمونم
۴.۰k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.