🖇فراز و نشیب 🖇
:
دیانا: رفتیم و تو جایگاه نشستیم حس عجیبی کل وحودمو فرا گرفته بود ارسلان آدم بدی نبود اما توی دانشگاه به دختر باز بودن معروف بود ( بیچاره پسرم🥺) نمیدونم چرا اما اصلا به این ازدواج خوش بین نبودم
ارسلان: دیانا با تمام دخترایی که دور و برم بودن فرق داشت... برعکس اونا عشوه و لوند نداشت ... ساده بود و همین ساده بودنش جذب کننده بود.. از چشماش میشد فهمید که چقدر استرس داره
دیانا: عاقد برای بار دوم عاقد خطبه عقد رو خوند و برعکس بار اول زنی که بالای سرمون قند میسابید گف عروس خانوم زیر لفظی میخواد ... همون موقع مامان ارسلان با یه نیم ست نقره اومد و لیمو ماچ کرد
ارسلان: عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند و اینبار دیانا لب زد ....
دیانا: با اجازه همهی بزرگای جمع و با یاد مادر و پدرم .. بله
ارسلان: صدای کل کشیدن رف بالا و من با انگشتم عسل گذاشتم دهن دیانا و دیانا عسل گذاشت دهن من ... همه چیز عین خواب بود
___________________________
دیانا: کل راه نه من چیزی گفتم و نه ارسلان .
ارسلان: دیانا پیاده شو برو تو بدو
دیانا: چی
ارسلان: برده بودمش خونه ویلاییم کلیدو دادم بهش
دیانا: ارسلان کلیدو بهم دادو گف زود میاد
ارسلان: رفتم بام ... کارام دست خودم نبود که یهو متین بهم زنگ زد و گف برم پارتی ... همیشه حالمو میساخت و منم رد نکردم و به سمت پارتی متین حرکت کردم
دیانا: یه حیاط بزرگ بود و کلی گل و گیاه رفتم توی خونه بزرگ و خوشکل بود.... بعد از اینکه همه جا رو انداز و برانداز کردم یهو یاد ارسلان افتادم ...ساعت ۸ بود و همه جا تاریک .. اون گف زود میاد اما الان دیر کرده ...دلشوره داشتم ودلم میخواس ارسلان بیاد .... نشستم رو مبل که جلوی در ورودی بود و چشم به در دوختم
ارسلان: وسط پارتی بودم و سه پیک خوره بودم که حس مستی بهم دست داد و حجوم بردم سمت در
دیانا: رفتیم و تو جایگاه نشستیم حس عجیبی کل وحودمو فرا گرفته بود ارسلان آدم بدی نبود اما توی دانشگاه به دختر باز بودن معروف بود ( بیچاره پسرم🥺) نمیدونم چرا اما اصلا به این ازدواج خوش بین نبودم
ارسلان: دیانا با تمام دخترایی که دور و برم بودن فرق داشت... برعکس اونا عشوه و لوند نداشت ... ساده بود و همین ساده بودنش جذب کننده بود.. از چشماش میشد فهمید که چقدر استرس داره
دیانا: عاقد برای بار دوم عاقد خطبه عقد رو خوند و برعکس بار اول زنی که بالای سرمون قند میسابید گف عروس خانوم زیر لفظی میخواد ... همون موقع مامان ارسلان با یه نیم ست نقره اومد و لیمو ماچ کرد
ارسلان: عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند و اینبار دیانا لب زد ....
دیانا: با اجازه همهی بزرگای جمع و با یاد مادر و پدرم .. بله
ارسلان: صدای کل کشیدن رف بالا و من با انگشتم عسل گذاشتم دهن دیانا و دیانا عسل گذاشت دهن من ... همه چیز عین خواب بود
___________________________
دیانا: کل راه نه من چیزی گفتم و نه ارسلان .
ارسلان: دیانا پیاده شو برو تو بدو
دیانا: چی
ارسلان: برده بودمش خونه ویلاییم کلیدو دادم بهش
دیانا: ارسلان کلیدو بهم دادو گف زود میاد
ارسلان: رفتم بام ... کارام دست خودم نبود که یهو متین بهم زنگ زد و گف برم پارتی ... همیشه حالمو میساخت و منم رد نکردم و به سمت پارتی متین حرکت کردم
دیانا: یه حیاط بزرگ بود و کلی گل و گیاه رفتم توی خونه بزرگ و خوشکل بود.... بعد از اینکه همه جا رو انداز و برانداز کردم یهو یاد ارسلان افتادم ...ساعت ۸ بود و همه جا تاریک .. اون گف زود میاد اما الان دیر کرده ...دلشوره داشتم ودلم میخواس ارسلان بیاد .... نشستم رو مبل که جلوی در ورودی بود و چشم به در دوختم
ارسلان: وسط پارتی بودم و سه پیک خوره بودم که حس مستی بهم دست داد و حجوم بردم سمت در
۱۸.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.