مافیای یونگی پارت 56
ا/ت:یونگیا من هم دیگه دوست دارم اون همه فک کردم منم حسی دارم نسبت بهت میشه نری تورو خدا بمون توعم دوسم داری باهم بمونیم(بغض
یونگی:دوست دارم من تورو شوخیت گرفته من تورو دوس ندارم تو برام فقط یه حوس بودی که زود گذشت
ا/ت:بغضم دیگه نتونستم نگه دارم بغضم ترکید ولی تو هق .... گفتی دوسم داری .....هق دروغ نگو
یونگی:دروغ در کار نیس الکی اینجا گریه نکن دلم برات بسوزه دیگه متنفرم ازت
ا/ت:هق ولی تو.....حتی باهام خوابیدی..گ.هق بهم اعتراف کردی
یونگی:گفتم که فقط یه حوس بود و اون روز هم مست بودم باید نیازم رو رفع میکردم توعم زیر خوابم بودی (پوزخند
از کنارش رد شدم رفتم سوار ماشین شدم از اونجا دور شدم دلم خودم درد گرف از حرف هایی که گفتم با دیدن گریه هاش کم مونده بود خودم از دست بدم ولی اینجور باید میکردم نفس عمیق کشیدم
ا/ت:با رفتن یونگی رو پاهام افتادم بلند گریه کردم دلم درد گرفته بود دستم رو دلم گذاشتم فشار میدادم
اجوما:زود رفتم سمتش دخترم خوبی حالت خوبه؟؟
ا/ت:گریه خودم انداختم بغل اجوما محکم بغلش کردم گریه میکردم
اجوما:بغلش کردم سعی میکردم آرومش کنم
ا/ت:یکم خودم جمع جور کردم از بغلش بیرون اومدم
اجوما:بهتر شدی یکم؟
ا/ت:هوم رفتم سمت اتاقم درو بستم رو تختم دراز کشیدم سقف زل زدم بی صدا گریه میکردم با یاد آوری حرف هاش سرم گیج میرف پاشدم نشستم دستم سرم گذاشتم یکم بهتر بشم ولی هیچ فرقی نمیکرد باز دراز کشیدم چشام بستم سعی کردم بخوابم
پرش به ساعت۹ شب
اجوما:رفتم بالا اتاقش در زدم هیچ جوابی نشنیدم نگران درو باز کردم با دیدن اینکه خوابه خیالم راحت شد آروم رفتم تکونش دادم که بیدار بشه شام بخوره هیچی نخورده از دیروز
دخترم بیدار شو
ا/ت:با تکون دادن یکی بیدار شدم اجوما داش بیدارم میکرد بیدار شدم پوکر تخت نشستم کاری داشتی
اجوما:بیا دخترم شام بخوره از دیروز هیچی نخوردی
ا/ت:میل ندارم نمیخوام
اجوما:ولی اینجور کنی ضعیف میشی میمیری
ا/ت:مگه مهمه زنده موندنم
اجوما:معلومه که آره
ا/ت:نمیخوام تنهام بزار
اجوما:خواهش میکنم به خاطر من حداقل بیا
ا/ت:کلافه پوفی کشیدم مجبور رفتم پایین سر سفره نشستم همیش که بوی غذا خورد صورتم زود دستم گذاشتم جلو دهنم رفتم بالا بدو بدو دستشویی بالا آوردم
اجوما:نگران پشت سرش رفتم پشت در وایسادم تا در بیاد
ا/ت:دهنم شستم اومدم بیرون بی حال
اجوما:دخترم حالت خوبه؟؟؟
ا/ت:هوم خوبم ولی از بوی غذا حالم بهم زد
اجوما:آخه هیچی نخوردی که الان حالت خراب کنه
ا/ت:اجوما تنهام بزار یکم میخوام بخوابم حالم خوب نیس
اجوما:کلافه باشه گفتم کنار کشیدم بره دراز بکشه
ا/ت:رفتم اتاقم رو تخت دراز کشیدم بخوابم
اجوما:زود رفتم پایین ارباب زنگ زدم
یونگی:الو چیشده باز؟
اجوما:ارباب ا/ت اصلا خوب نیس(نگران
یونگی:مگه...چیشده(لکنت و نگران
اجوما:نمیدونم صبح اونقد گریه کرد رف اتاقش بعد خواب بود الانم بیدارش کردم به زور بیاد دو لقمه چیزی بخوره ولی همین که بوی غذا خورد صورتش بالا آورد الان هم بی حال رف دراز بکشه
یونگی:نگران آب دهنم قورت دادم باشه الان میام قطع کردم
آقای جوی:آقای مین کجا میرین ولی جلسه تموم نشده
یونگی:بعدا ادامه میدیم یه کار خیلی مهم برام پیش اومد بدون حرف دیگه زود رفتم سوار ماشین شدم روندم سمت عمارت
اجوما:منم کلافه میز رو جمع میکردم
یونگی:زنگ زدم به اجوما
اجوما:بله بفرمایید؟
یونگی:اجوما به ....دکتر خبر .....دادی(صداش میلرزید از ترس
اجوما:نه خبر نکردم
یونگی:زود خبر کن منم الان میرسم
اجوما:چشم
یونگی:قطع کردم
اجوما:زود زنگ زدم به دکتر شخصیمون بیاد
یونگی:تقریبا اشکام کل صورتم رو پر کرده بود به خودم لعنت میفرستادم اینکه همه این ها به خاطر من بود اگه چیزیش بشه هیچ وقت خودمو نمیبخشم رسیدم زود پیاده شدم رفتم تو اجوما رو دیدم بدو بدو رفتم سمتش ا/ت کجاس الان؟؟
اجوما:شش پسرم آروم باش ا/ن الان سر زدم خوابیده ولی تقریبا رنگش پریده بود
یونگی:نگران بدو رفتم اتاقش درو باز کردم سمتش رفتم
ا/ت حالت خوبه عزیزم صدام رو میشنوی
ا/ت:از خواب یهو بیدار شدم با صدا کرون کسی به چهره نگران یونگی زل زدم تو اینجا چیکار میکنی؟؟
یونگی:خوبی مگه نه؟
ا/ت:من خوبم تو چه مرگته؟
یونگی:زود بغلش کردم محکم گردنش کلی بوس کردم نفس عمیق کشیدم
ا/ت:میشه بگی دقیقا چیشده؟
شرط ۶۰ لایک
ساری این پارت یکم کم شد
یونگی:دوست دارم من تورو شوخیت گرفته من تورو دوس ندارم تو برام فقط یه حوس بودی که زود گذشت
ا/ت:بغضم دیگه نتونستم نگه دارم بغضم ترکید ولی تو هق .... گفتی دوسم داری .....هق دروغ نگو
یونگی:دروغ در کار نیس الکی اینجا گریه نکن دلم برات بسوزه دیگه متنفرم ازت
ا/ت:هق ولی تو.....حتی باهام خوابیدی..گ.هق بهم اعتراف کردی
یونگی:گفتم که فقط یه حوس بود و اون روز هم مست بودم باید نیازم رو رفع میکردم توعم زیر خوابم بودی (پوزخند
از کنارش رد شدم رفتم سوار ماشین شدم از اونجا دور شدم دلم خودم درد گرف از حرف هایی که گفتم با دیدن گریه هاش کم مونده بود خودم از دست بدم ولی اینجور باید میکردم نفس عمیق کشیدم
ا/ت:با رفتن یونگی رو پاهام افتادم بلند گریه کردم دلم درد گرفته بود دستم رو دلم گذاشتم فشار میدادم
اجوما:زود رفتم سمتش دخترم خوبی حالت خوبه؟؟
ا/ت:گریه خودم انداختم بغل اجوما محکم بغلش کردم گریه میکردم
اجوما:بغلش کردم سعی میکردم آرومش کنم
ا/ت:یکم خودم جمع جور کردم از بغلش بیرون اومدم
اجوما:بهتر شدی یکم؟
ا/ت:هوم رفتم سمت اتاقم درو بستم رو تختم دراز کشیدم سقف زل زدم بی صدا گریه میکردم با یاد آوری حرف هاش سرم گیج میرف پاشدم نشستم دستم سرم گذاشتم یکم بهتر بشم ولی هیچ فرقی نمیکرد باز دراز کشیدم چشام بستم سعی کردم بخوابم
پرش به ساعت۹ شب
اجوما:رفتم بالا اتاقش در زدم هیچ جوابی نشنیدم نگران درو باز کردم با دیدن اینکه خوابه خیالم راحت شد آروم رفتم تکونش دادم که بیدار بشه شام بخوره هیچی نخورده از دیروز
دخترم بیدار شو
ا/ت:با تکون دادن یکی بیدار شدم اجوما داش بیدارم میکرد بیدار شدم پوکر تخت نشستم کاری داشتی
اجوما:بیا دخترم شام بخوره از دیروز هیچی نخوردی
ا/ت:میل ندارم نمیخوام
اجوما:ولی اینجور کنی ضعیف میشی میمیری
ا/ت:مگه مهمه زنده موندنم
اجوما:معلومه که آره
ا/ت:نمیخوام تنهام بزار
اجوما:خواهش میکنم به خاطر من حداقل بیا
ا/ت:کلافه پوفی کشیدم مجبور رفتم پایین سر سفره نشستم همیش که بوی غذا خورد صورتم زود دستم گذاشتم جلو دهنم رفتم بالا بدو بدو دستشویی بالا آوردم
اجوما:نگران پشت سرش رفتم پشت در وایسادم تا در بیاد
ا/ت:دهنم شستم اومدم بیرون بی حال
اجوما:دخترم حالت خوبه؟؟؟
ا/ت:هوم خوبم ولی از بوی غذا حالم بهم زد
اجوما:آخه هیچی نخوردی که الان حالت خراب کنه
ا/ت:اجوما تنهام بزار یکم میخوام بخوابم حالم خوب نیس
اجوما:کلافه باشه گفتم کنار کشیدم بره دراز بکشه
ا/ت:رفتم اتاقم رو تخت دراز کشیدم بخوابم
اجوما:زود رفتم پایین ارباب زنگ زدم
یونگی:الو چیشده باز؟
اجوما:ارباب ا/ت اصلا خوب نیس(نگران
یونگی:مگه...چیشده(لکنت و نگران
اجوما:نمیدونم صبح اونقد گریه کرد رف اتاقش بعد خواب بود الانم بیدارش کردم به زور بیاد دو لقمه چیزی بخوره ولی همین که بوی غذا خورد صورتش بالا آورد الان هم بی حال رف دراز بکشه
یونگی:نگران آب دهنم قورت دادم باشه الان میام قطع کردم
آقای جوی:آقای مین کجا میرین ولی جلسه تموم نشده
یونگی:بعدا ادامه میدیم یه کار خیلی مهم برام پیش اومد بدون حرف دیگه زود رفتم سوار ماشین شدم روندم سمت عمارت
اجوما:منم کلافه میز رو جمع میکردم
یونگی:زنگ زدم به اجوما
اجوما:بله بفرمایید؟
یونگی:اجوما به ....دکتر خبر .....دادی(صداش میلرزید از ترس
اجوما:نه خبر نکردم
یونگی:زود خبر کن منم الان میرسم
اجوما:چشم
یونگی:قطع کردم
اجوما:زود زنگ زدم به دکتر شخصیمون بیاد
یونگی:تقریبا اشکام کل صورتم رو پر کرده بود به خودم لعنت میفرستادم اینکه همه این ها به خاطر من بود اگه چیزیش بشه هیچ وقت خودمو نمیبخشم رسیدم زود پیاده شدم رفتم تو اجوما رو دیدم بدو بدو رفتم سمتش ا/ت کجاس الان؟؟
اجوما:شش پسرم آروم باش ا/ن الان سر زدم خوابیده ولی تقریبا رنگش پریده بود
یونگی:نگران بدو رفتم اتاقش درو باز کردم سمتش رفتم
ا/ت حالت خوبه عزیزم صدام رو میشنوی
ا/ت:از خواب یهو بیدار شدم با صدا کرون کسی به چهره نگران یونگی زل زدم تو اینجا چیکار میکنی؟؟
یونگی:خوبی مگه نه؟
ا/ت:من خوبم تو چه مرگته؟
یونگی:زود بغلش کردم محکم گردنش کلی بوس کردم نفس عمیق کشیدم
ا/ت:میشه بگی دقیقا چیشده؟
شرط ۶۰ لایک
ساری این پارت یکم کم شد
۴۵.۵k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.