فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p34
*از زبان میسان*
داشتم وسیله جمع میکردم
تهیونگ اومد توی اتاق
تهیونگ: پرنسس داری چیکار میکنی؟
میسان: امروز با بورام تصمیم گرفتیم بریم تا یه سفر چند روزه و برگردیم... ولی زود برمیگردیم
تهیونگ: میخوای همین اول رابطه منو تنها بزاری خانم کیم؟
بغلش کردم و گفتم
میسان: تهیونگاا اینطوری نگو تنهات نمیزارم فقط میرم یه چند روز مسافرت و برگردم
تهیونگ: اوکی پس بزار کمکت کنم تا وسایلت رو جمع کنی
میسان: ممنونم
*از زبان بورام*
درفتم چندونو اوردم و تک تک وسایلی که اماده کرده بودم رو جمع و جور کردم.... به سفر چندروزس! اما دلم برا یکی تنگ میشه... ممکنه کوک باشه؟! وقتی بهش فکر میکنم قلبم میریزه.... انگار شده دلیل زندگیم... سعی میکنم بیشتر اوقات برم پیشش... چمدونمو بستم و رفتم دوش گرفتم... اومدم بیرون لباسمو عوض کردم و موهامو بستم و یه رژ لب زدم.... چمدون رو برداشتم و رفتم پایین
*از زبان میسان*
رفتم پایین... بچه ها هم بودن.... چمدونو دادم دست بومگیو که بزارتش داخل ماشین... با همه خداحافظی کردم... فقط تهیونگ مونده بود... رفتم سمتش... بغض گلومو گرفته بود... یه سفر چند روزس ولی... دلم براش یه ذره میشه... نفس عمیق کشیدم و با تموم وجودم بغلش کردم و فشارش دادم... جوری که انگار اخرین بغلمون بود... شایدم بود... کسی چه میدونه... یعنی این اخرین بغلمونه؟ نمیخوام... میخوام تا ابدیت زندگیم با تهیونگ باشم.... یه بوسه رو پیشونیم کاشت و گفت
تهیونگ: حواست به خودت باشه خانم من...
اشکم ریخت و آروم گفتم: حتما.... و برای همشون دست تکون دادم و رفتیم
*از زبان بورام*
وقتی دیدم تهیونگ و میسان اینجوری خداحافظی کردن گریم گرفت
انگار اخرین بار بود که همو میبینن
میخواستم بدون خداحافظی با کوک برم که کوک دستمو گرفت و گفت
جونگ کوک: خانم جئون؟ شما منو یادتون رفته؟
اروم بهش گفتم
بورام: کوک الان اینجا وقتش نیست
بغلم کرد و گفت
جونگ کوک: خیلی مراقب خودت باش:)
خیلی سریع از توی بغلش اومدم بیرون و براشون دست تکون دادم و رفتیم
*از زبان تهیونگ*
وقتی میسان رفت احساس تنهایی کردم برای همین رفتم تا با کوک تلویزیون ببینیم
وقتی تلویزیون رو روشن کردیم داشت اخبار نشون می داد من واقعا از اخبار بدم میاد ولی کوک نذاشت کانال رو عوض کنم
یهو دیدم تلویزیون داره میگه
امروز یک ماشین در راه گیونگجو با سرعت خیلی زیاد به یک ماشین دیگر که راننده ی آنها دو دختر جوان ۲۳ ساله بود میزند و باهم تصادف میکنن
جونگ کوک: تهیونگ هیونگ!! این ماشین بورام و میسانه!!!
تهیونگ: پسر خیالاتی شدی؟!
جونگ کوک: نگاه کن!!
تا فهمیدیم سریع رفتیم به بیمارستان بین راه گیونگجو و سئول تا ببینیم چی شده
*از زبان بورام*
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم... وسطای راه بودیم که میسان ظبط رو روشن کرد و اهنگ گذاشت... داشتم به آهنگ گوش میدادم که میسان گفت....
میسان: اونی! چرا رابطت رو با جونگ کوک شی خوب نمیکنی؟
بورام: نمیدونم.... من میخوام باهاش باشم.. زندگیم بدون اون معنی نداره... ولی نمیدونم چرا نمیتونم باهاش باشم..
میسان: یه ذره خودتو شل بگیر اونی! بزار جذبت کنه..
بورام: من واقعا نمیدونم چطور غرورمو زیر پا بزارم...
میسان: سادست... فقط خودت باش... همونی باشکه قبلا بودی... همونی که خیلی زود عاشق میشدی.... میخندیدی شجاع بودی.. لطفا همون باش!
با گفتن این کلمات... اشک توی چشمام جمع شد... چشمامو باز و بسته کردم.... توی شیب بدی بودیم باید حواسم باشه... داشتم چشمامو پاک میکردم که دیدم میسان داد میزنه
میسان: اونیییییی! مراقب باش
دیدم یه ماشین با سرعت داره میاد سمتمون... فرمونو چرخوندم اما خوردیم به درخت و از دره پرت شدیم پایین.... میسان سرش و دستش اسیب دید و منم سرم محکم خودت تو فرمون و بلافاصله خورد زمین... دستمم بدجور زخم شد... تصادف بدی بود...
*از زبان میسان*
کلی شیشه خورده رفت تو سرم و دستمم اسیب شدید دید... اما اونی خیلی بد سرش ضربه خورد... ماشین وایساد... من بهوش بودم اما اونی نه... به سرعت از سرش و دستش خون میومد... دستش پاره شده... بعد چند دقیقه منم بیهوش شدم
p34
داشتم وسیله جمع میکردم
تهیونگ اومد توی اتاق
تهیونگ: پرنسس داری چیکار میکنی؟
میسان: امروز با بورام تصمیم گرفتیم بریم تا یه سفر چند روزه و برگردیم... ولی زود برمیگردیم
تهیونگ: میخوای همین اول رابطه منو تنها بزاری خانم کیم؟
بغلش کردم و گفتم
میسان: تهیونگاا اینطوری نگو تنهات نمیزارم فقط میرم یه چند روز مسافرت و برگردم
تهیونگ: اوکی پس بزار کمکت کنم تا وسایلت رو جمع کنی
میسان: ممنونم
*از زبان بورام*
درفتم چندونو اوردم و تک تک وسایلی که اماده کرده بودم رو جمع و جور کردم.... به سفر چندروزس! اما دلم برا یکی تنگ میشه... ممکنه کوک باشه؟! وقتی بهش فکر میکنم قلبم میریزه.... انگار شده دلیل زندگیم... سعی میکنم بیشتر اوقات برم پیشش... چمدونمو بستم و رفتم دوش گرفتم... اومدم بیرون لباسمو عوض کردم و موهامو بستم و یه رژ لب زدم.... چمدون رو برداشتم و رفتم پایین
*از زبان میسان*
رفتم پایین... بچه ها هم بودن.... چمدونو دادم دست بومگیو که بزارتش داخل ماشین... با همه خداحافظی کردم... فقط تهیونگ مونده بود... رفتم سمتش... بغض گلومو گرفته بود... یه سفر چند روزس ولی... دلم براش یه ذره میشه... نفس عمیق کشیدم و با تموم وجودم بغلش کردم و فشارش دادم... جوری که انگار اخرین بغلمون بود... شایدم بود... کسی چه میدونه... یعنی این اخرین بغلمونه؟ نمیخوام... میخوام تا ابدیت زندگیم با تهیونگ باشم.... یه بوسه رو پیشونیم کاشت و گفت
تهیونگ: حواست به خودت باشه خانم من...
اشکم ریخت و آروم گفتم: حتما.... و برای همشون دست تکون دادم و رفتیم
*از زبان بورام*
وقتی دیدم تهیونگ و میسان اینجوری خداحافظی کردن گریم گرفت
انگار اخرین بار بود که همو میبینن
میخواستم بدون خداحافظی با کوک برم که کوک دستمو گرفت و گفت
جونگ کوک: خانم جئون؟ شما منو یادتون رفته؟
اروم بهش گفتم
بورام: کوک الان اینجا وقتش نیست
بغلم کرد و گفت
جونگ کوک: خیلی مراقب خودت باش:)
خیلی سریع از توی بغلش اومدم بیرون و براشون دست تکون دادم و رفتیم
*از زبان تهیونگ*
وقتی میسان رفت احساس تنهایی کردم برای همین رفتم تا با کوک تلویزیون ببینیم
وقتی تلویزیون رو روشن کردیم داشت اخبار نشون می داد من واقعا از اخبار بدم میاد ولی کوک نذاشت کانال رو عوض کنم
یهو دیدم تلویزیون داره میگه
امروز یک ماشین در راه گیونگجو با سرعت خیلی زیاد به یک ماشین دیگر که راننده ی آنها دو دختر جوان ۲۳ ساله بود میزند و باهم تصادف میکنن
جونگ کوک: تهیونگ هیونگ!! این ماشین بورام و میسانه!!!
تهیونگ: پسر خیالاتی شدی؟!
جونگ کوک: نگاه کن!!
تا فهمیدیم سریع رفتیم به بیمارستان بین راه گیونگجو و سئول تا ببینیم چی شده
*از زبان بورام*
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم... وسطای راه بودیم که میسان ظبط رو روشن کرد و اهنگ گذاشت... داشتم به آهنگ گوش میدادم که میسان گفت....
میسان: اونی! چرا رابطت رو با جونگ کوک شی خوب نمیکنی؟
بورام: نمیدونم.... من میخوام باهاش باشم.. زندگیم بدون اون معنی نداره... ولی نمیدونم چرا نمیتونم باهاش باشم..
میسان: یه ذره خودتو شل بگیر اونی! بزار جذبت کنه..
بورام: من واقعا نمیدونم چطور غرورمو زیر پا بزارم...
میسان: سادست... فقط خودت باش... همونی باشکه قبلا بودی... همونی که خیلی زود عاشق میشدی.... میخندیدی شجاع بودی.. لطفا همون باش!
با گفتن این کلمات... اشک توی چشمام جمع شد... چشمامو باز و بسته کردم.... توی شیب بدی بودیم باید حواسم باشه... داشتم چشمامو پاک میکردم که دیدم میسان داد میزنه
میسان: اونیییییی! مراقب باش
دیدم یه ماشین با سرعت داره میاد سمتمون... فرمونو چرخوندم اما خوردیم به درخت و از دره پرت شدیم پایین.... میسان سرش و دستش اسیب دید و منم سرم محکم خودت تو فرمون و بلافاصله خورد زمین... دستمم بدجور زخم شد... تصادف بدی بود...
*از زبان میسان*
کلی شیشه خورده رفت تو سرم و دستمم اسیب شدید دید... اما اونی خیلی بد سرش ضربه خورد... ماشین وایساد... من بهوش بودم اما اونی نه... به سرعت از سرش و دستش خون میومد... دستش پاره شده... بعد چند دقیقه منم بیهوش شدم
p34
۵.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.