pawn/پارت ۱۶۲
اسلاید بعد: تهیونگ
روز بعد...
ا/ت همراه تهیونگ به محضر اومده بود...
فقط هر دوتاشون بودن...
ا/ت با همون لباسای روزمرش اومده بود...
تهیونگ کت شلوار پوشیده بود...
جلوی در که پیاده شدن ا/ت جلو افتاد...
تهیونگ هنوز در ماشین رو هم نبسته بود...
همونجا ایستاده بود...
ا/ت وقتی دید تهیونگ نمیاد برگشت و نگاش کرد...
نفس عمیقی کشید...
دستشو توی جیب پالتوش برد...
ا/ت: پس چرا نمیای؟....
تهیونگ نگاهی به زمین انداخت... دوباره به
ا/ت رو کرد و گفت: اما... من هیچوقت ازدواجمونو اینطوری تصور نکرده بودم... قرار نبود اینطوری باشه
ا/ت: مشکلی نیست... اگه نمیخوای منم حرفی ندارم... بریم
تهیونگ: نگفتم نمیخوام...
آخه نگاه کن... فقط دوتایی... ساده...
هیچ چیز ما شبیه عروس و داماد نیست... چرا میخوای روز به این مهمی رو خرابش کنی؟ ...
بیا برگردیم عزیزم... بیا این مراسمو قشنگ برگزار کنیم... دو نفر که بعد سالها به هم رسیدن نباید اینطوری باشن
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: بله؟
ا/ت: یا همین الان میای و ازدواج میکنیم... یا حتی دیگه بخاطر یوجینم چنین کاری نمیکنم...
تهیونگ چشماشو بست... سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه...
در ماشین رو بست...
ا/ت متوجه شد که اون میاد...
راه افتادن....
*********
یوجین کنار کارولین نشسته بود... و آبنبات میخورد
یوجین: مامی کجاس؟
کارولین: مثل همیشه سر کار
یوجین: نخیر... وقتی خواب بودم دیدم اومد خونه و دوباره رفت... میدونم که دوباره نرفته سر کار
کارولین: وایسا ببینم... اگه خواب بودی چطوری دیدی؟
یوجین: صداشو شنیدم... بیدار شدم... چشممو باز کردم دیدم از جلوی اتاقم رد شد
کارولین: ای شیطون
یوجین: خب تهیونگ... نه.... بابا کجاس؟
کارولین(با خنده): من نمیدونم عزیزم
یوجین: میشه بهشون زنگ بزنم؟
کارولین: باشه...
کارولین گوشیشو آورد... شماره ی ا/ت رو گرفت... گوشیو دست یوجین داد...
بوق میخورد... ولی جواب نداد...
گوشیو مأیوسانه دست کارولین داد و گفت: جواب نمیده
کارولین: باشه خشگلم... حالا چرا لبات آویزون شد!... یکم دیگه میاد
یوجین: خب به بابامم زنگ بزن... خواهش میکنم
کارولین: من شمارشو ندارم... بیا بریم از چانیول بگیریمش
یوجین: باشه...
*******
سند ازدواج تهیونگ و ا/ت آماده بود... امضاش زدن...
مردی که ازدواجشونو رسمی کرد از سر و وضع اون دوتا متعجب بود... تا بحال چنین چیزی ندیده بود...
با وجود اینکه هیچ چیز به روال نبود... اما تهیونگ از به دست آوردن ا/ت احساس خوشحالی میکرد...
نگاهی به صورت ا/ت انداخت...
ا/ت اهمیت نداد...
پاشد...
تهیونگ هم کارشو انجام داد و سند ازدواج رو گرفت...
وقتی بیرون رفت ا/ت کنار ماشین ایستاده بود...
در ماشین رو زد تا سوار بشن....
که گوشیش زنگ خورد...
شماره ی چانیول رو داشت...
از قبل ذخیره بود...
نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: چانیول زنگ میزنه...
جواب داد...
روز بعد...
ا/ت همراه تهیونگ به محضر اومده بود...
فقط هر دوتاشون بودن...
ا/ت با همون لباسای روزمرش اومده بود...
تهیونگ کت شلوار پوشیده بود...
جلوی در که پیاده شدن ا/ت جلو افتاد...
تهیونگ هنوز در ماشین رو هم نبسته بود...
همونجا ایستاده بود...
ا/ت وقتی دید تهیونگ نمیاد برگشت و نگاش کرد...
نفس عمیقی کشید...
دستشو توی جیب پالتوش برد...
ا/ت: پس چرا نمیای؟....
تهیونگ نگاهی به زمین انداخت... دوباره به
ا/ت رو کرد و گفت: اما... من هیچوقت ازدواجمونو اینطوری تصور نکرده بودم... قرار نبود اینطوری باشه
ا/ت: مشکلی نیست... اگه نمیخوای منم حرفی ندارم... بریم
تهیونگ: نگفتم نمیخوام...
آخه نگاه کن... فقط دوتایی... ساده...
هیچ چیز ما شبیه عروس و داماد نیست... چرا میخوای روز به این مهمی رو خرابش کنی؟ ...
بیا برگردیم عزیزم... بیا این مراسمو قشنگ برگزار کنیم... دو نفر که بعد سالها به هم رسیدن نباید اینطوری باشن
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: بله؟
ا/ت: یا همین الان میای و ازدواج میکنیم... یا حتی دیگه بخاطر یوجینم چنین کاری نمیکنم...
تهیونگ چشماشو بست... سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه...
در ماشین رو بست...
ا/ت متوجه شد که اون میاد...
راه افتادن....
*********
یوجین کنار کارولین نشسته بود... و آبنبات میخورد
یوجین: مامی کجاس؟
کارولین: مثل همیشه سر کار
یوجین: نخیر... وقتی خواب بودم دیدم اومد خونه و دوباره رفت... میدونم که دوباره نرفته سر کار
کارولین: وایسا ببینم... اگه خواب بودی چطوری دیدی؟
یوجین: صداشو شنیدم... بیدار شدم... چشممو باز کردم دیدم از جلوی اتاقم رد شد
کارولین: ای شیطون
یوجین: خب تهیونگ... نه.... بابا کجاس؟
کارولین(با خنده): من نمیدونم عزیزم
یوجین: میشه بهشون زنگ بزنم؟
کارولین: باشه...
کارولین گوشیشو آورد... شماره ی ا/ت رو گرفت... گوشیو دست یوجین داد...
بوق میخورد... ولی جواب نداد...
گوشیو مأیوسانه دست کارولین داد و گفت: جواب نمیده
کارولین: باشه خشگلم... حالا چرا لبات آویزون شد!... یکم دیگه میاد
یوجین: خب به بابامم زنگ بزن... خواهش میکنم
کارولین: من شمارشو ندارم... بیا بریم از چانیول بگیریمش
یوجین: باشه...
*******
سند ازدواج تهیونگ و ا/ت آماده بود... امضاش زدن...
مردی که ازدواجشونو رسمی کرد از سر و وضع اون دوتا متعجب بود... تا بحال چنین چیزی ندیده بود...
با وجود اینکه هیچ چیز به روال نبود... اما تهیونگ از به دست آوردن ا/ت احساس خوشحالی میکرد...
نگاهی به صورت ا/ت انداخت...
ا/ت اهمیت نداد...
پاشد...
تهیونگ هم کارشو انجام داد و سند ازدواج رو گرفت...
وقتی بیرون رفت ا/ت کنار ماشین ایستاده بود...
در ماشین رو زد تا سوار بشن....
که گوشیش زنگ خورد...
شماره ی چانیول رو داشت...
از قبل ذخیره بود...
نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: چانیول زنگ میزنه...
جواب داد...
۲۶.۵k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.