معامله ای برای صلح پارت ۱۵
میخواستم دنبالش برم اما پرستارا اجازه ورود به اتاقو نمیدادن .
عصبی بودم، اونقدر عصبی که میتونستم خودمو همراه بیمارستان آتیش بزنم؛ پام ضرب گرفته بود و به اجبار روی یکی از صندلیا نشستم. ارنجامو روی دوتا پام گذاشتم و سرمو با دستام گرفتم. نگران چویا بودم و میترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه.
نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی پرستارا چویا رو با تخت به یه اتاق دیگه منتقل کردن به خودم اومدم. دنبالشون رفتم و شاهد وصل شدن سرم و دستگاه به بدن چویا شدم. بعد از اینکه کارشون تموم شد از اتاق بیرون رفتن و من و چویا رو توی اتاق تنها گذاشتن، صندلی کنار دیوارو برداشتم و کنار تخت چویا گذاشتم؛ دست سردشو تو دستم گرفتم و غرق نگاه کردنش شدم.
اونروزی که ولش کردم موهاش کوتاه تر بود، الان حسابی موهاش بلند شده، لبخند تلخی روی لبم شکل گرفت ، چقدر دلم براش تنگ شده بود...دستشو آروم روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. تلفنمو از داخل جیب کتم بیرون آوردم و به اتسوشی زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق جواب داد:
& دازای-سان؟ یدفعه کجا رفتی؟
با صدایی بیحال جوابشو دادم: اتسو من همون موقع گفتم که میرم بیمارستان ، الانم تو بیمارستانم . انگار که تازه یه چیزیو یادش اومده باشه سریع پرسید: چ...چویا-سان حالش خوبه؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
_ظاهراً سم وارد بدنش شده بود، فکر کنم دیگه خطر رفع شده باشه . نفس آسودهای کشید که صداش توی گوشم پیچید. پس از چند ثانیه پرسید: الان توی کدوم بیمارستانید؟ میخوای منم بیام اونجا؟
_اره اره بیا ؛ حدوداً یک خیابون و چهار کوچه تا اونجا فاصله داره. بلافاصله جواب داد:الان میام اونجا.
و صدای بوق آزاد...نفس عمیقی کشیدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و سُر خوردم پایین.
(دازای وقتی ۱۸ سالشون بوده چویا رو ول میکنه و اون موقع موهای چویا نسبت به الانش کوتاه تر بوده و حالا بعد از ۴ سال که دوباره هم دیگه رو دیدن موهای چویا رشد کرده و دازای متوجهش شده)
عصبی بودم، اونقدر عصبی که میتونستم خودمو همراه بیمارستان آتیش بزنم؛ پام ضرب گرفته بود و به اجبار روی یکی از صندلیا نشستم. ارنجامو روی دوتا پام گذاشتم و سرمو با دستام گرفتم. نگران چویا بودم و میترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه.
نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی پرستارا چویا رو با تخت به یه اتاق دیگه منتقل کردن به خودم اومدم. دنبالشون رفتم و شاهد وصل شدن سرم و دستگاه به بدن چویا شدم. بعد از اینکه کارشون تموم شد از اتاق بیرون رفتن و من و چویا رو توی اتاق تنها گذاشتن، صندلی کنار دیوارو برداشتم و کنار تخت چویا گذاشتم؛ دست سردشو تو دستم گرفتم و غرق نگاه کردنش شدم.
اونروزی که ولش کردم موهاش کوتاه تر بود، الان حسابی موهاش بلند شده، لبخند تلخی روی لبم شکل گرفت ، چقدر دلم براش تنگ شده بود...دستشو آروم روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. تلفنمو از داخل جیب کتم بیرون آوردم و به اتسوشی زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق جواب داد:
& دازای-سان؟ یدفعه کجا رفتی؟
با صدایی بیحال جوابشو دادم: اتسو من همون موقع گفتم که میرم بیمارستان ، الانم تو بیمارستانم . انگار که تازه یه چیزیو یادش اومده باشه سریع پرسید: چ...چویا-سان حالش خوبه؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
_ظاهراً سم وارد بدنش شده بود، فکر کنم دیگه خطر رفع شده باشه . نفس آسودهای کشید که صداش توی گوشم پیچید. پس از چند ثانیه پرسید: الان توی کدوم بیمارستانید؟ میخوای منم بیام اونجا؟
_اره اره بیا ؛ حدوداً یک خیابون و چهار کوچه تا اونجا فاصله داره. بلافاصله جواب داد:الان میام اونجا.
و صدای بوق آزاد...نفس عمیقی کشیدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و سُر خوردم پایین.
(دازای وقتی ۱۸ سالشون بوده چویا رو ول میکنه و اون موقع موهای چویا نسبت به الانش کوتاه تر بوده و حالا بعد از ۴ سال که دوباره هم دیگه رو دیدن موهای چویا رشد کرده و دازای متوجهش شده)
۲.۲k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.