پارت ¹³ 🦋🦋🦋🦋Blue butterfly🦋🦋🦋🦋
یوهان « چند سالی هست که میشناسمش ... رئیس دقیق ، ریز بین و منظمیه ، مو لای درز کاراش نمیره ؛ قبلاً هم راجع به ایده ی این کار کمی از زیر زبونش حرف کشیده بودم...
اما فکر نمی کنم این کار ، کار اون باشه..بعید بود کسی از زیر دستش زنده در بره...چجوری یه دختر بچه تونسته نقشه اش رو دور بزنه؟ از کی تا حالا انقدر بی حواس شده؟.....باید باهاش حرف بزنم ؛ گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم
ارباب « £
یوهان « ؛
؛ به به رفیق قدیمی سراغی از ما نگیری...
£ اوه یوهان خوشحالم که صدات رو میشنوم....چی شده یادی از ما کردی؟
؛ اخبار خانواده ی تکیونگ به گوشم رسیده ... کار بچه های شما بوده؟
£ اره ...چطور مگه؟
؛ خب راستش دختر تکیونگ زنده اس..تونسته فرار کنه.. فقط خواستم اینو بگم، خب دیگه ...منو صدا میکنن.. ببخشید... فعلا بای
£ بای یوهان شی.....
یوهان « تلفن رو قطع کردم ولی ... یعنی واقعاً کارِ خودش بوده؟
مین هی « وسایلم رو جمع کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کار ها اینجا رو به راهه ، راهی فرودگاه شدم ....دلم واسه دیدن ارباب و اون اخم کردن هاش تنگ شده...واسه وقتایی که ساعت ها روی کارش تمرکز میکنه و همه ی حواس و دقتش میره روی برگه های مقابلش و متوجه نمیشه که من تمام اون مدت به چهره ی بی نقصش خیره بودم، یا به قول خودش با نگاهم میخورمش! ...یا وقتایی که کارمو خوب انجام میدم و ارباب با یه لبخند مهربون تشویقم میکنه....چقدر دلم اون لبخند ها رو میخواد...
+ارباب مین هی اومده...
ناشناس ( ارباب)« میتونه بیاد... همه مرخصید ؛ میخوام با مین هی تنها باشم.... همه بیرون..
مین هی « از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.... با تایید ارباب دستگیره در رو گرفتم و با خوشحالی وارد شدم.... اربابببب!
... با ورودم به اتاق با چهره آروم و پر جذبه ارباب مواجح شدم... لبخندی زد و برام دست زد ... با قدم های اروم به طرفم اومد.... اینقدر نزدیکم شده بود که نفسم رو حبس کردم و چشم هامو بستم و عطر تنش رو وارد ریه هام کردم....صدای نفس های عمیقش توی گوشم میپیچید .. اما با سوزش لپم و اوفتادنم روی زمین چشم هامو باز کردم و با تعجب به ارباب نگاه کردم....
=ار...با...باب.. چ...چرا ؟
£ احمققق (با داد) چطور تونستی از اعتماد من سو استفاده کنی ؟!؟؟ ...چرا در پشتی رو پوشش ندادییییی؟...تو...تووو ..آره... تویِ اَبلَه باعث شدی اون فراره کنه... میفهمیییی؟ لین فراااررر کردهههه!
از شدت ضربه ، گوشم زنگ میزد...حرفای ارباب واسم واضح نبود...ل..لی ین؟ ...فرار؟! چطور ممکنه؟.....با یک دست از یقه ام بلندم کرد و صورت هامون مقابل همدیگه قرار گرفت...توی چشمام نگاه کرد و لبخند زد ، دست آزادش رو بالا آورد و کنار صورتم قرار داد و با انگشت شصتش جای سیلی رو نوازش کرد...
به آرومی زمزمه کرد « مین هیِ عزیزم....
اما فکر نمی کنم این کار ، کار اون باشه..بعید بود کسی از زیر دستش زنده در بره...چجوری یه دختر بچه تونسته نقشه اش رو دور بزنه؟ از کی تا حالا انقدر بی حواس شده؟.....باید باهاش حرف بزنم ؛ گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم
ارباب « £
یوهان « ؛
؛ به به رفیق قدیمی سراغی از ما نگیری...
£ اوه یوهان خوشحالم که صدات رو میشنوم....چی شده یادی از ما کردی؟
؛ اخبار خانواده ی تکیونگ به گوشم رسیده ... کار بچه های شما بوده؟
£ اره ...چطور مگه؟
؛ خب راستش دختر تکیونگ زنده اس..تونسته فرار کنه.. فقط خواستم اینو بگم، خب دیگه ...منو صدا میکنن.. ببخشید... فعلا بای
£ بای یوهان شی.....
یوهان « تلفن رو قطع کردم ولی ... یعنی واقعاً کارِ خودش بوده؟
مین هی « وسایلم رو جمع کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کار ها اینجا رو به راهه ، راهی فرودگاه شدم ....دلم واسه دیدن ارباب و اون اخم کردن هاش تنگ شده...واسه وقتایی که ساعت ها روی کارش تمرکز میکنه و همه ی حواس و دقتش میره روی برگه های مقابلش و متوجه نمیشه که من تمام اون مدت به چهره ی بی نقصش خیره بودم، یا به قول خودش با نگاهم میخورمش! ...یا وقتایی که کارمو خوب انجام میدم و ارباب با یه لبخند مهربون تشویقم میکنه....چقدر دلم اون لبخند ها رو میخواد...
+ارباب مین هی اومده...
ناشناس ( ارباب)« میتونه بیاد... همه مرخصید ؛ میخوام با مین هی تنها باشم.... همه بیرون..
مین هی « از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.... با تایید ارباب دستگیره در رو گرفتم و با خوشحالی وارد شدم.... اربابببب!
... با ورودم به اتاق با چهره آروم و پر جذبه ارباب مواجح شدم... لبخندی زد و برام دست زد ... با قدم های اروم به طرفم اومد.... اینقدر نزدیکم شده بود که نفسم رو حبس کردم و چشم هامو بستم و عطر تنش رو وارد ریه هام کردم....صدای نفس های عمیقش توی گوشم میپیچید .. اما با سوزش لپم و اوفتادنم روی زمین چشم هامو باز کردم و با تعجب به ارباب نگاه کردم....
=ار...با...باب.. چ...چرا ؟
£ احمققق (با داد) چطور تونستی از اعتماد من سو استفاده کنی ؟!؟؟ ...چرا در پشتی رو پوشش ندادییییی؟...تو...تووو ..آره... تویِ اَبلَه باعث شدی اون فراره کنه... میفهمیییی؟ لین فراااررر کردهههه!
از شدت ضربه ، گوشم زنگ میزد...حرفای ارباب واسم واضح نبود...ل..لی ین؟ ...فرار؟! چطور ممکنه؟.....با یک دست از یقه ام بلندم کرد و صورت هامون مقابل همدیگه قرار گرفت...توی چشمام نگاه کرد و لبخند زد ، دست آزادش رو بالا آورد و کنار صورتم قرار داد و با انگشت شصتش جای سیلی رو نوازش کرد...
به آرومی زمزمه کرد « مین هیِ عزیزم....
۱۲۸.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.