ازدواج اجباری پارت12
......ا.ت
احساس تنهایی میکنم از بچگی همیشه طوری رفتار می کنم که انگار چیزی برام هم نیست مثل اینکه کسی دوسم نداشته باشه اما واقعیت اینکه بهش اهمیت میدم اینکه یکی دوستم داشته باشه چون خانوادم یا بهتره بگم پدرم هیچ وقت دوستم نداشت واقعا خستم و دوست دارم فرار کنم و محو شم
هیچ یادگاری خوبی از پدر مادرم یا محبتشون یادم نیست اون ها همیشه مشغول کار های خودشون بودن مادرم مشغول خدمت به پدرم همیشه احساس غریبی میکردم مثل اینکه نباید با صدای بلند می خندیدم و یا نباید تو مسائل نظری میدادم و تنها کاری که میکردم غذا خوردن و درس خوندن تو اتاقم بود و حتی نمی زاشتن تو اردو های مدرسه هم شر کت کنم و حالا که حق درس خواندنم ازم گرفتن تنها چیزی که برام مونده اینه که خودمو با جونگکوک عادت بدم تا پشتم باشه
........
زمان گزشت و دیگه هوا تاریک شده بود صدای ماشین اومد از پنجره به بیرون نگاه کردم جونگکوک بود از ماشین پیاده شد اومد تو تو هال رو مبل دراز کشید رفتم رو به روش وایسادم و شاکی پرسیدم
ا.ت: کجا بودی
خنده تمسخرآمیز کرد
جونگکوک:داری بازجویی میکنی
ا.ت: بله باید بدونم کجا بودی
عصبی پاشد بازومو محکم گرفت
جونگکوک: به چه حقی تو احمق داری از من بازجویی میکنی
عصبی شدم دستم و در اوردم
ا.ت:پس من حقی ندارم ...من کیَم
به خودم اشاره کردم
جونگکوک:تو بجز یه خدمتکار و یه و هر*زه برا خالی کردن
هو*سم چیزی نیستی
ا.ت: که اینطور
جونگکوک: بله اینطور فکر کردی خانمی!؟
ا.ت:باشه بزار اینطور باشه
بی عقل از صبح رفته حالا برگشته باشه اصن به من چه کدوم جهنمی بوده دوست دارم با دستای خودم تیکه تیکش کنم رو تخت درازکشیدم و داشتم از عصبانیت و حرفایی که بهم زد حرس می خوردم که در باز شد و جونگکوک اومد تو بدون نگاه کردن به من رفت حموم بعد چند دقیقه اومد بیرون در حالی که فقط یه شلوار راحتی تنش بود و اب از مو هاش چکه میکرد لع*نت بهت کنارم دراز کشید منم پشتم و بهش کردم
.......جونگکوک
صبح زود پسرا باهام تماس گرفتم که اون پارگ احمق که میشه پدر زنم خودشو صاحب بعضی از کارا من کرده رفتم تا اون ها رو درست کنم خیلی عصبیم کرد وقتی برگشتم عصبانیتم رو رو ا.ت خالی کردم از حمام بیرون اومدم دیدم عصبی و بی حوصله رو تحت دراز کشیده منم دراز کشیدم پشتشو بهم کرد نمیدونم چرا اما دلم براش سوخت
جونگکوک:چرا عصبی
احساس تنهایی میکنم از بچگی همیشه طوری رفتار می کنم که انگار چیزی برام هم نیست مثل اینکه کسی دوسم نداشته باشه اما واقعیت اینکه بهش اهمیت میدم اینکه یکی دوستم داشته باشه چون خانوادم یا بهتره بگم پدرم هیچ وقت دوستم نداشت واقعا خستم و دوست دارم فرار کنم و محو شم
هیچ یادگاری خوبی از پدر مادرم یا محبتشون یادم نیست اون ها همیشه مشغول کار های خودشون بودن مادرم مشغول خدمت به پدرم همیشه احساس غریبی میکردم مثل اینکه نباید با صدای بلند می خندیدم و یا نباید تو مسائل نظری میدادم و تنها کاری که میکردم غذا خوردن و درس خوندن تو اتاقم بود و حتی نمی زاشتن تو اردو های مدرسه هم شر کت کنم و حالا که حق درس خواندنم ازم گرفتن تنها چیزی که برام مونده اینه که خودمو با جونگکوک عادت بدم تا پشتم باشه
........
زمان گزشت و دیگه هوا تاریک شده بود صدای ماشین اومد از پنجره به بیرون نگاه کردم جونگکوک بود از ماشین پیاده شد اومد تو تو هال رو مبل دراز کشید رفتم رو به روش وایسادم و شاکی پرسیدم
ا.ت: کجا بودی
خنده تمسخرآمیز کرد
جونگکوک:داری بازجویی میکنی
ا.ت: بله باید بدونم کجا بودی
عصبی پاشد بازومو محکم گرفت
جونگکوک: به چه حقی تو احمق داری از من بازجویی میکنی
عصبی شدم دستم و در اوردم
ا.ت:پس من حقی ندارم ...من کیَم
به خودم اشاره کردم
جونگکوک:تو بجز یه خدمتکار و یه و هر*زه برا خالی کردن
هو*سم چیزی نیستی
ا.ت: که اینطور
جونگکوک: بله اینطور فکر کردی خانمی!؟
ا.ت:باشه بزار اینطور باشه
بی عقل از صبح رفته حالا برگشته باشه اصن به من چه کدوم جهنمی بوده دوست دارم با دستای خودم تیکه تیکش کنم رو تخت درازکشیدم و داشتم از عصبانیت و حرفایی که بهم زد حرس می خوردم که در باز شد و جونگکوک اومد تو بدون نگاه کردن به من رفت حموم بعد چند دقیقه اومد بیرون در حالی که فقط یه شلوار راحتی تنش بود و اب از مو هاش چکه میکرد لع*نت بهت کنارم دراز کشید منم پشتم و بهش کردم
.......جونگکوک
صبح زود پسرا باهام تماس گرفتم که اون پارگ احمق که میشه پدر زنم خودشو صاحب بعضی از کارا من کرده رفتم تا اون ها رو درست کنم خیلی عصبیم کرد وقتی برگشتم عصبانیتم رو رو ا.ت خالی کردم از حمام بیرون اومدم دیدم عصبی و بی حوصله رو تحت دراز کشیده منم دراز کشیدم پشتشو بهم کرد نمیدونم چرا اما دلم براش سوخت
جونگکوک:چرا عصبی
۳۰.۷k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.