عاشقانه های پاک
عاشقانه های پاک
صبر_ایوب...
حمله عصبی که میومد سراغش...
تموم فکر و ذکرش میشد تسکین دادن درداش...
میدونستم دیر یا زود...
کار دست خودش میده...
ایوب کسی بود که...شهلا...
از زبونش نمیافتاد...
اون روز وقتی دیدم...
نیم ساعته که صدام نزده...
هول برم داشت...
بیحال یه گوشه نشسته بود...
چشمم افتاد به خون تازه روی فرش...
دلم هُرّی ریخت...
نوک چاقو رو فرو کرده بود تو سینهاش و...
فشار میداد....
مرد همسایه رو صدا زدم...
بچه ها دویدن تو پذیرایی و...
خیره شدن به باباشون...
ترسم از این بود که...
نکنه چاقو رو اونقد فرو کنه توی سینش...
که برسه به قلبش...
چون هم به لرزش افتاده بود...
\"ایوب جان
چاقو رو بده به من...
چرا با خودت این کارو میکنی...؟!\"مرد همسایه رسید و دستشو گرفت...
ایوب داد میزد:\"ولم کنننن...
بذا این ترکش لعنتی رو درش بیارم...
تو روو خدااااا شهلا...\"بغضم ترکید:\"ایوب جان...
بذا بریم دکتر...\"
درد داشت...
\"دارم میسوزم شهلا...
بِخُّداااا...خودم میتونم درش بیارم...
خسته ام کرده...\"
.
بچهها کنار هم ایستاده بودن و
غریبانه نگاه باباشون میکردن و...
آروم آروم مثه من اشک میریختن...
ایوب تنش میلرزید...
قطره های اشک...
از گوشهی چشمش میچکید...
به هوش که اومد...
تا چشاش به زخم تازه رو تنش افتاد...
پرسید
\"این دیگه چیه...؟!\"
اشکامو پاک کردم و چیزی نگفتم...
چون اگه میفهمید...
خیلی از من و بچهها خجالت میکشید...
(خانوم غیاثوند،همسر شهید ایوب بلندی)
صبر_ایوب...
حمله عصبی که میومد سراغش...
تموم فکر و ذکرش میشد تسکین دادن درداش...
میدونستم دیر یا زود...
کار دست خودش میده...
ایوب کسی بود که...شهلا...
از زبونش نمیافتاد...
اون روز وقتی دیدم...
نیم ساعته که صدام نزده...
هول برم داشت...
بیحال یه گوشه نشسته بود...
چشمم افتاد به خون تازه روی فرش...
دلم هُرّی ریخت...
نوک چاقو رو فرو کرده بود تو سینهاش و...
فشار میداد....
مرد همسایه رو صدا زدم...
بچه ها دویدن تو پذیرایی و...
خیره شدن به باباشون...
ترسم از این بود که...
نکنه چاقو رو اونقد فرو کنه توی سینش...
که برسه به قلبش...
چون هم به لرزش افتاده بود...
\"ایوب جان
چاقو رو بده به من...
چرا با خودت این کارو میکنی...؟!\"مرد همسایه رسید و دستشو گرفت...
ایوب داد میزد:\"ولم کنننن...
بذا این ترکش لعنتی رو درش بیارم...
تو روو خدااااا شهلا...\"بغضم ترکید:\"ایوب جان...
بذا بریم دکتر...\"
درد داشت...
\"دارم میسوزم شهلا...
بِخُّداااا...خودم میتونم درش بیارم...
خسته ام کرده...\"
.
بچهها کنار هم ایستاده بودن و
غریبانه نگاه باباشون میکردن و...
آروم آروم مثه من اشک میریختن...
ایوب تنش میلرزید...
قطره های اشک...
از گوشهی چشمش میچکید...
به هوش که اومد...
تا چشاش به زخم تازه رو تنش افتاد...
پرسید
\"این دیگه چیه...؟!\"
اشکامو پاک کردم و چیزی نگفتم...
چون اگه میفهمید...
خیلی از من و بچهها خجالت میکشید...
(خانوم غیاثوند،همسر شهید ایوب بلندی)
۷۴۲
۰۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.