نیکتوفیلیا p9
از زبان سویون
دیشب از استرس و اضطراب و همینطور از ذوق و شوق و هیجان خیلی کم خوابیدم و برعکس صبح زود بیدار شدم
خیلی سریع حموم کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین
امروز خیلی آروم بود و شلوغ نبود چون همه چی اماده بود
بعد صبحونه کمی با جیمین گپ زدم و با مادرم درد دل کردم و دلداریش دادم
همش میگفت :بچم داره ازدواج میکنه، نمردم و خوشبختی شو دیدم!
اخه یکی نیست بیاد بگه عزیزمن ، خوبه ازدواج ، اجباریه و قراره پیش خودشون بمونم ولی خب خودمم طوری بودم انگار قراره تا اخر عمر با جونگ کوک باشم و خوشبخت بشم
راستش دیروز بعد اینکه باهاش وقت گذروندم و یکم بیشتر شناختمش فهمیدم تا اخر عمر دوستای خیلی خوبی میتونیم برای هم باشیم
حول و حوش ساعت ٨ به اتاقم رفتم و لباسای خیلی ساده ای پوشیدم و فقط یه رژ کمرنگ زدم و رفتم پایین
قرار بود جونگ کوک بیاد دنبالم و ببرتم آرایشگاه
تو دلم اشوبی بود که نگو و نپرس!
بعد از خداحافظی با مادرم و پدرم و به خصوص جیمین رفتم تو حیاط
هوا یکم سرد شده بود ولی خیلی دلچسب و ارام بخش بود
غرق افکار خودم بودم که دیدم جونگ کوک بوق میزنه
خنده ای کردم و سریع رفتم سوار شدم
ببخشید وقت تلف کردم
_مهم نیست، بریم ؟
با سر جواب مثبت دادم و راه افتاد
بیست دقیقه گذشت ولی یهو دیدم مسیرو اشتباه داره میره
_جونگ کوک، داری اشتباه میری!
_اممم.... بابد یه چیزی بهت بگم....
چیزی شده؟؟
_خب، وقت ارایشگاه یه ساعت رفته جلو
چییی؟ چرا زودتر نگفتی؟
دیشب از استرس و اضطراب و همینطور از ذوق و شوق و هیجان خیلی کم خوابیدم و برعکس صبح زود بیدار شدم
خیلی سریع حموم کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین
امروز خیلی آروم بود و شلوغ نبود چون همه چی اماده بود
بعد صبحونه کمی با جیمین گپ زدم و با مادرم درد دل کردم و دلداریش دادم
همش میگفت :بچم داره ازدواج میکنه، نمردم و خوشبختی شو دیدم!
اخه یکی نیست بیاد بگه عزیزمن ، خوبه ازدواج ، اجباریه و قراره پیش خودشون بمونم ولی خب خودمم طوری بودم انگار قراره تا اخر عمر با جونگ کوک باشم و خوشبخت بشم
راستش دیروز بعد اینکه باهاش وقت گذروندم و یکم بیشتر شناختمش فهمیدم تا اخر عمر دوستای خیلی خوبی میتونیم برای هم باشیم
حول و حوش ساعت ٨ به اتاقم رفتم و لباسای خیلی ساده ای پوشیدم و فقط یه رژ کمرنگ زدم و رفتم پایین
قرار بود جونگ کوک بیاد دنبالم و ببرتم آرایشگاه
تو دلم اشوبی بود که نگو و نپرس!
بعد از خداحافظی با مادرم و پدرم و به خصوص جیمین رفتم تو حیاط
هوا یکم سرد شده بود ولی خیلی دلچسب و ارام بخش بود
غرق افکار خودم بودم که دیدم جونگ کوک بوق میزنه
خنده ای کردم و سریع رفتم سوار شدم
ببخشید وقت تلف کردم
_مهم نیست، بریم ؟
با سر جواب مثبت دادم و راه افتاد
بیست دقیقه گذشت ولی یهو دیدم مسیرو اشتباه داره میره
_جونگ کوک، داری اشتباه میری!
_اممم.... بابد یه چیزی بهت بگم....
چیزی شده؟؟
_خب، وقت ارایشگاه یه ساعت رفته جلو
چییی؟ چرا زودتر نگفتی؟
۲.۸k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.