نوشیدن خون قرمز
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 16)
ات: ( چشماش پر اشک بود و خیلی تعجب کرده بود و شوکه شده بود....)
ات: یعنی.... پس.... علت.... جدایی.... پدر... و... مادرم همینه..... که سال ها..... پنهانش کردن.... از ما.... ( حرفاشو تیکه تیکه گفت با گریه)..... لیسا: ( میخنده).... میدونستم اینو نمیدونی.... ولی حالا که میدونی خوبه که بدونی پدرت عجب عوضی ای بوده....
ات: حرف دهنتو بفهم.....
لیسا: فکر میکردم از پدرت متنفر میشی....
ات: ......
( ناگهان چند مرد اومدن داخل....)
لی دونگ ووک: خب قضیه رو فهمید؟!...
لیسا: اره....
ات: شما ها دیگه کی هستین.... ( با گریه)
لیسا: .... چا اون وو همسر بنده.... لی دونگ ووک دوست بنده..... هیونجین هم دوست بنده..... ما 4 نفر با همیم.... و اونا بودن که در بچگی منو نجات دادن و بهم کمک کردن....
ات: بزار من برم....
( همه میزنن زیر خنده)....
لیسا: خوبه .... دختر جانگ هوسوک بزرگ داره بهم التماس میکنه....
ات: من التماس نمیکنم..... به خاطر خودتون میگم... تهیونگ پیداتون کنه پوستتونو میکنه....
لیسا: ( میخنده).... فعلا که نیومده....اگرم بیاد من تنها نیستم....
ات: منظورم همتون بود.... هههه....
چا اون وو: فک کردی ما ها ازشون شکست میخوریم جوجه؟!....
ات: ( فاک نشون میده)....
( چا اون وو رفت و ات رو انداخت زمین و تا میتونست بهش ضربه زد و ات هم جیغ میزد و همه جاش خونی شده بود که یهو همه جا دود شد و تموم ادم های لیسا رو زدن جز لی دونگ ووک و چا اون وو و هیونجین و لیسا.....
( همشون سرفه کردن که یهو ات دید شوگا و نامجون و تهیونگ جیمین و جونگ کوک با لباس مشکی رو به روی اونها قرار گرفتن و لیسا و هیونجین و چا اون وو و لی دونگ ووک هم همینطور....)
تهیونگ: اتتتتت..... ( رفتش و بغلش کرد...)
ات: تهیونگ .... ( با گریه).....
تهیونگ: نگران نباش دیگه نمیزارم خطری تحدیدت کنه.....
( تهیونگ رفت کنار بقیه وایساد....)
لیسا: هههه.... بالاخره اومدین.... ات داشت گوه خوریتونو میکرد....
جیمین: خفه شو....
چا اون وو: هوی عوضی درست حرف بزن....
جیمین: هر موقعه توعه هرزه درست یاد گرفتی حرف بزنی منم یاد میگیرم....
( تهیونگ دست و پاهای ات رو باز کرد و دستشو گرفت و برد پشت خودش....)
(𝐏𝐚𝐫𝐭 16)
ات: ( چشماش پر اشک بود و خیلی تعجب کرده بود و شوکه شده بود....)
ات: یعنی.... پس.... علت.... جدایی.... پدر... و... مادرم همینه..... که سال ها..... پنهانش کردن.... از ما.... ( حرفاشو تیکه تیکه گفت با گریه)..... لیسا: ( میخنده).... میدونستم اینو نمیدونی.... ولی حالا که میدونی خوبه که بدونی پدرت عجب عوضی ای بوده....
ات: حرف دهنتو بفهم.....
لیسا: فکر میکردم از پدرت متنفر میشی....
ات: ......
( ناگهان چند مرد اومدن داخل....)
لی دونگ ووک: خب قضیه رو فهمید؟!...
لیسا: اره....
ات: شما ها دیگه کی هستین.... ( با گریه)
لیسا: .... چا اون وو همسر بنده.... لی دونگ ووک دوست بنده..... هیونجین هم دوست بنده..... ما 4 نفر با همیم.... و اونا بودن که در بچگی منو نجات دادن و بهم کمک کردن....
ات: بزار من برم....
( همه میزنن زیر خنده)....
لیسا: خوبه .... دختر جانگ هوسوک بزرگ داره بهم التماس میکنه....
ات: من التماس نمیکنم..... به خاطر خودتون میگم... تهیونگ پیداتون کنه پوستتونو میکنه....
لیسا: ( میخنده).... فعلا که نیومده....اگرم بیاد من تنها نیستم....
ات: منظورم همتون بود.... هههه....
چا اون وو: فک کردی ما ها ازشون شکست میخوریم جوجه؟!....
ات: ( فاک نشون میده)....
( چا اون وو رفت و ات رو انداخت زمین و تا میتونست بهش ضربه زد و ات هم جیغ میزد و همه جاش خونی شده بود که یهو همه جا دود شد و تموم ادم های لیسا رو زدن جز لی دونگ ووک و چا اون وو و هیونجین و لیسا.....
( همشون سرفه کردن که یهو ات دید شوگا و نامجون و تهیونگ جیمین و جونگ کوک با لباس مشکی رو به روی اونها قرار گرفتن و لیسا و هیونجین و چا اون وو و لی دونگ ووک هم همینطور....)
تهیونگ: اتتتتت..... ( رفتش و بغلش کرد...)
ات: تهیونگ .... ( با گریه).....
تهیونگ: نگران نباش دیگه نمیزارم خطری تحدیدت کنه.....
( تهیونگ رفت کنار بقیه وایساد....)
لیسا: هههه.... بالاخره اومدین.... ات داشت گوه خوریتونو میکرد....
جیمین: خفه شو....
چا اون وو: هوی عوضی درست حرف بزن....
جیمین: هر موقعه توعه هرزه درست یاد گرفتی حرف بزنی منم یاد میگیرم....
( تهیونگ دست و پاهای ات رو باز کرد و دستشو گرفت و برد پشت خودش....)
۵.۲k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.