*سناریو*
یک روز عادی در خوانواده سانو ها:
________________________________________________________________
تقریبا ساعت دو و نیم ظهر بود . ایزانا : بچه ها شما هم گشنتونه مایکی ، شینچیرو ، اما ، : اره . پسرا رو به اما ، اما : اههههههه نگاه من نکنید مگه من همیشه باید براتون غذا درست کنم؟ خودتون پاشید برا یک بارم که شده ببینم چی قراره درست کنید شینچیرو : فکر خوبیه خب پس پسرا پاشید به اما نشون بدیم که قراره چی درست کنیم! مایکی : بابا حوصله داری؟ یه یک دمپایی از طرف ایزانا میخوره توی صورتش . ایزانا : پاشو تنبل . مایکی : ولمممممم کنننن . خلاصه ایزانا و شینچیرو با گیس این بنده خدا رو بردن توی اشپزخونه
یه ربع بعد : مایکی ، ایزانا و شینچیرو توی اشپزخونه نشسته بودن ، شینچیرو : حالا چی درست کنیم؟ مایکی : نمیدونم! شینچیرو : حالا یه چیزی درست میکنم خب خب پاشید! مایکی تو برو بیرون ماهی بخر ، ایرانا تو هم توی درست کردن غذا بهم کمک کن یعنی یه جورایی کمک اشپز منی! مایکی : نمیشه جای منو ایزانا باهم عوض بشه؟
شینچیرو و ایزانا : نههههههه.ههههههه نمیشههه.هههههههه اما هم داشت یواشکی نگاشون میکرد ، اما : الهی نگاه این سه تا نمیتونن یه غذای ساده هم درست کنن💢
مایکی از خونه رفت بیرون ، بیست دقیقه بعد : مایکی با دوتا پلاستیک پاهی اومد داخل ( نکته : این ماهی هایی که مایکی گرفته بود اندازه ی ماهیای عیدنD: ) ایزانا : مایکییییییی.یییییی الاغ این چه ماهی هاییه که گرفتی اینا خیلی کوچیکن!!! اما اون وسط داشت جررر میخورد ولی به روی خودش نمیوورد . شینچیرو : میشه یکم زر نزنید نمیفهمم اینجا چی نوشته! ایزانا : یه نگاهی به ماهی هایی که مایکی گرفته بکن شینچیرو: ... کرمتتتت چیههه مایکییی تو کی دیدی که ما از این ماهیا برای درست کردن غذا استفاده کنیم . مایکی : خودتون گفتید که برو ماهی بخررر به من نگفتید از کدوم ماهیا ! ایزانا : شینچیرو بوی سوختن غذات میاد؛ شینچیرو با داد: نههههههه،هههه غذا سوخت خلاصه وقتی شینچیرو به گاز رسید غذا سوخته بود . پنج دقیقه بعد : شینچیرو ، مایکی ، ایزانا : ..... اما اومد داخل : پاشید ببینم برید بشینید توی حال همین الان!!!!! پسرا با ترس و لرز : باشههه.ههه بعد از نیم ساعت اما سفره رو چید و همه با خوبی غذاشونو خوردن موقع خوردن غذا هیچکس هیچ حرفی نزد و ولی بعد از غذا : همه اومدن و اما رو بغل و بوس کردن:) و گفتن : ممنون فرسته ی الهی ما :)
پایان:
________________________________________________________________
تقریبا ساعت دو و نیم ظهر بود . ایزانا : بچه ها شما هم گشنتونه مایکی ، شینچیرو ، اما ، : اره . پسرا رو به اما ، اما : اههههههه نگاه من نکنید مگه من همیشه باید براتون غذا درست کنم؟ خودتون پاشید برا یک بارم که شده ببینم چی قراره درست کنید شینچیرو : فکر خوبیه خب پس پسرا پاشید به اما نشون بدیم که قراره چی درست کنیم! مایکی : بابا حوصله داری؟ یه یک دمپایی از طرف ایزانا میخوره توی صورتش . ایزانا : پاشو تنبل . مایکی : ولمممممم کنننن . خلاصه ایزانا و شینچیرو با گیس این بنده خدا رو بردن توی اشپزخونه
یه ربع بعد : مایکی ، ایزانا و شینچیرو توی اشپزخونه نشسته بودن ، شینچیرو : حالا چی درست کنیم؟ مایکی : نمیدونم! شینچیرو : حالا یه چیزی درست میکنم خب خب پاشید! مایکی تو برو بیرون ماهی بخر ، ایرانا تو هم توی درست کردن غذا بهم کمک کن یعنی یه جورایی کمک اشپز منی! مایکی : نمیشه جای منو ایزانا باهم عوض بشه؟
شینچیرو و ایزانا : نههههههه.ههههههه نمیشههه.هههههههه اما هم داشت یواشکی نگاشون میکرد ، اما : الهی نگاه این سه تا نمیتونن یه غذای ساده هم درست کنن💢
مایکی از خونه رفت بیرون ، بیست دقیقه بعد : مایکی با دوتا پلاستیک پاهی اومد داخل ( نکته : این ماهی هایی که مایکی گرفته بود اندازه ی ماهیای عیدنD: ) ایزانا : مایکییییییی.یییییی الاغ این چه ماهی هاییه که گرفتی اینا خیلی کوچیکن!!! اما اون وسط داشت جررر میخورد ولی به روی خودش نمیوورد . شینچیرو : میشه یکم زر نزنید نمیفهمم اینجا چی نوشته! ایزانا : یه نگاهی به ماهی هایی که مایکی گرفته بکن شینچیرو: ... کرمتتتت چیههه مایکییی تو کی دیدی که ما از این ماهیا برای درست کردن غذا استفاده کنیم . مایکی : خودتون گفتید که برو ماهی بخررر به من نگفتید از کدوم ماهیا ! ایزانا : شینچیرو بوی سوختن غذات میاد؛ شینچیرو با داد: نههههههه،هههه غذا سوخت خلاصه وقتی شینچیرو به گاز رسید غذا سوخته بود . پنج دقیقه بعد : شینچیرو ، مایکی ، ایزانا : ..... اما اومد داخل : پاشید ببینم برید بشینید توی حال همین الان!!!!! پسرا با ترس و لرز : باشههه.ههه بعد از نیم ساعت اما سفره رو چید و همه با خوبی غذاشونو خوردن موقع خوردن غذا هیچکس هیچ حرفی نزد و ولی بعد از غذا : همه اومدن و اما رو بغل و بوس کردن:) و گفتن : ممنون فرسته ی الهی ما :)
پایان:
۵.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.