آوای دروغین
فصل دوم
پارت بیست و نهم
به سمت جونگکوک برگشتم:سیما میگه بشین برسونمت
نه گذاشت نه برداشت با سر قبول کرد و گفت:باشه...ممنون
پوکر سوار شدم و اونم دقیقا کنارم نشست...از اونجایی که غزاله عین گاو پاهاشو باز کرده بود و من که وسط نشسته بودم مجبور شدم جمع و جور بشینم...انصافا جونگکوک هم جمع و جور نشسته بود تا من راحت باشم...سیما پشت سپهر راه افتاد
نیشگونی از رون غزاله گرفتم تا جمع بشه ولی بیشتر خودشو باز کرد و من مجبور شدم دو تا پاهامو کاملا بزارم سمت جونگکوک و تقریبا بهش بچسبم...به فارسی گفتم:تن لشتو جمع کن غزل
غزاله:دلم میخواد به تو چه
جونگکوک یه دستشو انداخت به در و خودشو چسبوند به در...همون لحظه سیما که داشت تلاش میکرد از سپهر جلو بزنه یه دست انداز رو محکم رد کرد و من سرم محکم خورد به سقف...با یه دستم سرم رو گرفتم:ذلیل شده سرم نابود شد
سیما بدون اینکه اهمیتی بهم بده سرعتشو بیشتر کرد...تو جام جمع شده بودم و بین غزاله و جونگکوک فرو رفته بودم...حقیقتا الان اونقدر از تصادف و سرعت زیاد میترسیدم و ریده بودم به خودم که اینکه غرورمو نگه دارم و خودمو از جونگکوک دور کنم مهم نباشه
با رد کردن یه دست انداز رسما یه دور جاذبه ماشین زیر سوال رفت و پرواز کردیم...صدای مونگکوک باعث شد سرم رو به سمتش برگردونم:چرا دست اندازای ایران اینجورین که انگار کوه گذاشتن وسط خیابون
با برگشتن سمتش دیدم که چسبیده به در و عین بید میلرزه...این بدبختم عین من ریده بود به خودش
با رسیدن به خونهی پرهام سیما جوری ترمز کرد که من یه دور پرت شدم تو خلاء...غزاله با لحن لرزونی گفت:سیما ریدم سر قبرت...زهرم ترکید
بلافاصله در رو باز کرد و خودشو از ماشین انداخت بیرون...من و جونگکوکم پشت بندش پیاده شدیم...رنگ هممون شده بود شبیه گچ دیوار...پرهام بدبخت کلا مستی از سرش پریده بود و جوری بود که انگار شاشیده به خودش
پرهام:فقط میتونم بگم دست شما دوتا نباید ماشین داد...این خیابونا با این همه چاله چوله و تپه رو با محل رالی اشتباه گرفتین پفیوزا؟
سپهر پس گردنی بهش زد:تو خوبی..گمشو برو تو
بعد از رسوندن غزال و سارا به خونهشون جونگکوک رو هم به هتل رسوندیم و خودمون به سمت خونه راه افتادیم
"""""""""""""""""""""""""""
با زنگ خوردن گوشیش نگاه سرد و یخیش رو به صفحهی در حال ویبره تلفن داد...با نیشخند بی رحمی پک عمیقی به سیگار بین لباش زد و بعد از گرفتن اون بین انگشت اشاره و وسطش،دکمهی سبز تلفن رو فشرد و صدای بمش توی فضای تاریک اتاق طنین انداز شد:پیداش کردین؟
@ بله قربان...دستورتون چیه؟
پک دیگهای به سیگار بین دستاش که انگار جزوی از وجودش شده بود زد و همونطور که دود غلیظی با هر کلمهای که از بین لبای سردش بیرون میومد،خارج میشد زمزمه کرد:آماده بشین...فردا حاضر باش جلوی در خونهاین
بدون هیچ حرف اضافهای بی اهمیت به اینکه فرد پشت خط حرفی برای گفتن داره دکمهی قرمز رو فشرد و تلفن رو روی تخت شلختهاش انداخت...شلخته و آشفته...دقیقا مثل خودش...ولی یقین داشت بعد از گرفتن انتقامش خلاء وجودش پر خواهد شد...خلاءای که از زمان کودکی نتونسته بود با هیچ چیزی پرش کنه
پارت بیست و نهم
به سمت جونگکوک برگشتم:سیما میگه بشین برسونمت
نه گذاشت نه برداشت با سر قبول کرد و گفت:باشه...ممنون
پوکر سوار شدم و اونم دقیقا کنارم نشست...از اونجایی که غزاله عین گاو پاهاشو باز کرده بود و من که وسط نشسته بودم مجبور شدم جمع و جور بشینم...انصافا جونگکوک هم جمع و جور نشسته بود تا من راحت باشم...سیما پشت سپهر راه افتاد
نیشگونی از رون غزاله گرفتم تا جمع بشه ولی بیشتر خودشو باز کرد و من مجبور شدم دو تا پاهامو کاملا بزارم سمت جونگکوک و تقریبا بهش بچسبم...به فارسی گفتم:تن لشتو جمع کن غزل
غزاله:دلم میخواد به تو چه
جونگکوک یه دستشو انداخت به در و خودشو چسبوند به در...همون لحظه سیما که داشت تلاش میکرد از سپهر جلو بزنه یه دست انداز رو محکم رد کرد و من سرم محکم خورد به سقف...با یه دستم سرم رو گرفتم:ذلیل شده سرم نابود شد
سیما بدون اینکه اهمیتی بهم بده سرعتشو بیشتر کرد...تو جام جمع شده بودم و بین غزاله و جونگکوک فرو رفته بودم...حقیقتا الان اونقدر از تصادف و سرعت زیاد میترسیدم و ریده بودم به خودم که اینکه غرورمو نگه دارم و خودمو از جونگکوک دور کنم مهم نباشه
با رد کردن یه دست انداز رسما یه دور جاذبه ماشین زیر سوال رفت و پرواز کردیم...صدای مونگکوک باعث شد سرم رو به سمتش برگردونم:چرا دست اندازای ایران اینجورین که انگار کوه گذاشتن وسط خیابون
با برگشتن سمتش دیدم که چسبیده به در و عین بید میلرزه...این بدبختم عین من ریده بود به خودش
با رسیدن به خونهی پرهام سیما جوری ترمز کرد که من یه دور پرت شدم تو خلاء...غزاله با لحن لرزونی گفت:سیما ریدم سر قبرت...زهرم ترکید
بلافاصله در رو باز کرد و خودشو از ماشین انداخت بیرون...من و جونگکوکم پشت بندش پیاده شدیم...رنگ هممون شده بود شبیه گچ دیوار...پرهام بدبخت کلا مستی از سرش پریده بود و جوری بود که انگار شاشیده به خودش
پرهام:فقط میتونم بگم دست شما دوتا نباید ماشین داد...این خیابونا با این همه چاله چوله و تپه رو با محل رالی اشتباه گرفتین پفیوزا؟
سپهر پس گردنی بهش زد:تو خوبی..گمشو برو تو
بعد از رسوندن غزال و سارا به خونهشون جونگکوک رو هم به هتل رسوندیم و خودمون به سمت خونه راه افتادیم
"""""""""""""""""""""""""""
با زنگ خوردن گوشیش نگاه سرد و یخیش رو به صفحهی در حال ویبره تلفن داد...با نیشخند بی رحمی پک عمیقی به سیگار بین لباش زد و بعد از گرفتن اون بین انگشت اشاره و وسطش،دکمهی سبز تلفن رو فشرد و صدای بمش توی فضای تاریک اتاق طنین انداز شد:پیداش کردین؟
@ بله قربان...دستورتون چیه؟
پک دیگهای به سیگار بین دستاش که انگار جزوی از وجودش شده بود زد و همونطور که دود غلیظی با هر کلمهای که از بین لبای سردش بیرون میومد،خارج میشد زمزمه کرد:آماده بشین...فردا حاضر باش جلوی در خونهاین
بدون هیچ حرف اضافهای بی اهمیت به اینکه فرد پشت خط حرفی برای گفتن داره دکمهی قرمز رو فشرد و تلفن رو روی تخت شلختهاش انداخت...شلخته و آشفته...دقیقا مثل خودش...ولی یقین داشت بعد از گرفتن انتقامش خلاء وجودش پر خواهد شد...خلاءای که از زمان کودکی نتونسته بود با هیچ چیزی پرش کنه
۳.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.