pawn/ پارت ۱۱۴
روز بعد....
آخر هفته بود... امروز قرار نبود شرکت بره... مدیر برنامش باهاش تماس گرفت...
-جناب کیم تهیونگ بزرگ!... امروز با رییس بانک مرکزی قرار ناهار داری
-کنسلش کن
-چی؟؟؟؟؟؟؟ دیوونه شدی؟
-قرار رو بزار برای فردا ظهر
-آخه ...
-آخه نداره... همین که من گفتم
-چی بهش بگم؟
-نمیدونم... بگو امروز اصلا سئول نیست... کار فوری پیش اومده
-من آخرش استعفا میدم!
-فعلا!...
گوشی رو قطع کرد و روی تختش انداخت... دستی تو موهای ژولیدش کشید... تیشرتش رو از کنارش برداشت و پوشید... از جاش بلند شد... بخاطر نوشیدنی ای که آخر شب خورده بود هم سردرد داشت هم دهنش خشک شده بود... همونطور که به سمت حموم میرفت توی آینه گذرا نگاهی به خودش انداخت...
وارد حموم شد... دقایقی بعد دوش گرفته از حموم بیرون اومد...
در حالیکه کمربند حولشو گره میزد جلوی کمدش رفت... داخلش رو که نگاه کرد اکثرا کت شلوارای رسمی و مشکی رنگ بود... لابلای اونها هم تک و توک لباسهای غیر رسمی با رنگهای خنثی پیدا میشد...
سالها دل و دماغ متنوع پوشیدن رو از دست داده بود... اگر هم لباسهای رسمی و گرون میپوشید فقط بهخاطر شغلش بود... حتی اون لباسها رو هم خودش انتخاب نکرده بود... مدیر برنامش توی این پنج سال کاملا میدونست تهیونگ چی میپوشه... و بدون حضور اون براش لباس سفارش میداد و بهش تحویل میداد...
امروز وقتی کمدش رو باز کرد و با دقت لابلای لباسها رو نگاه کرد... متوجه شد که برای رفتن به دیدار دخترکش گزینه های مناسبی برای پوشیدن نداره... و اکثرا رنگهای خنثی بودن...
به ناچار از بینشون انتخاب کرد...
لباسهاش رو پوشید... جلوی آینه رفت و موهاش رو مرتب کرد... و بعد از اتاقش بیرون رفت...
*******
تهیونگ که از پله ها پایین میومد سارا میدیدش... وقتی توی روز تعطیل اونم اول صبح تهیونگ رو اینطور آماده دید متعجب شد... لبخندی زد و پرسید: تهیونگا... جایی میری؟...
تهیونگ اطراف رو به جستجوی پدر نگاه کرد و سرشو تکون داد... و آروم گفت: بله
سارا: برای ناهار که میای؟...
تهیونگ بی توجه به حرف مادرش پرسید: آبا کجاست؟
سارا : اون هنوز خوابیده... سوالمو جواب ندادی... برای ناهار برمیگردی؟
تهیونگ: نه....
اینو گفت و به سمت در خروجی رفت...
سارا کلافه شد...زیر لب غرغر کنان گفت:
حتی صبحونم نخورد... همیشه غمگینه... هرچقدر تلاش میکنم بهش لبخند بزنم تا کمی به وجد بیاد فایده نداره...
اینا رو در حالی میگفت که خدمتکار میز رو جمع میکرد و سارا روی صندلی نشسته بود و این حرفا رو با عصبانیت طوری بیان میکرد که خدمتکار هم میشنید...
********************************
توی خونه ی چویی مینهو تمام خانواده سرحال و با شادی دور میز نشسته بودن و با لذت صبحونه میخوردن... شیرین زبونیای یوجین هم کامشون رو شیرین تر میکرد... که صدای در خونه به گوششون رسید... کسی به صدای در توجهی نکرد چون منتظر کسی نبودن... و میدونستن که خدمتکار به هرحال در رو باز میکنه...
ا/ت برای یوجین تخم مرغ آب پزش رو به چنگال زد و به سمت دهنش برد... که با چیزی که شنید دستش توی هوا موند...
آخر هفته بود... امروز قرار نبود شرکت بره... مدیر برنامش باهاش تماس گرفت...
-جناب کیم تهیونگ بزرگ!... امروز با رییس بانک مرکزی قرار ناهار داری
-کنسلش کن
-چی؟؟؟؟؟؟؟ دیوونه شدی؟
-قرار رو بزار برای فردا ظهر
-آخه ...
-آخه نداره... همین که من گفتم
-چی بهش بگم؟
-نمیدونم... بگو امروز اصلا سئول نیست... کار فوری پیش اومده
-من آخرش استعفا میدم!
-فعلا!...
گوشی رو قطع کرد و روی تختش انداخت... دستی تو موهای ژولیدش کشید... تیشرتش رو از کنارش برداشت و پوشید... از جاش بلند شد... بخاطر نوشیدنی ای که آخر شب خورده بود هم سردرد داشت هم دهنش خشک شده بود... همونطور که به سمت حموم میرفت توی آینه گذرا نگاهی به خودش انداخت...
وارد حموم شد... دقایقی بعد دوش گرفته از حموم بیرون اومد...
در حالیکه کمربند حولشو گره میزد جلوی کمدش رفت... داخلش رو که نگاه کرد اکثرا کت شلوارای رسمی و مشکی رنگ بود... لابلای اونها هم تک و توک لباسهای غیر رسمی با رنگهای خنثی پیدا میشد...
سالها دل و دماغ متنوع پوشیدن رو از دست داده بود... اگر هم لباسهای رسمی و گرون میپوشید فقط بهخاطر شغلش بود... حتی اون لباسها رو هم خودش انتخاب نکرده بود... مدیر برنامش توی این پنج سال کاملا میدونست تهیونگ چی میپوشه... و بدون حضور اون براش لباس سفارش میداد و بهش تحویل میداد...
امروز وقتی کمدش رو باز کرد و با دقت لابلای لباسها رو نگاه کرد... متوجه شد که برای رفتن به دیدار دخترکش گزینه های مناسبی برای پوشیدن نداره... و اکثرا رنگهای خنثی بودن...
به ناچار از بینشون انتخاب کرد...
لباسهاش رو پوشید... جلوی آینه رفت و موهاش رو مرتب کرد... و بعد از اتاقش بیرون رفت...
*******
تهیونگ که از پله ها پایین میومد سارا میدیدش... وقتی توی روز تعطیل اونم اول صبح تهیونگ رو اینطور آماده دید متعجب شد... لبخندی زد و پرسید: تهیونگا... جایی میری؟...
تهیونگ اطراف رو به جستجوی پدر نگاه کرد و سرشو تکون داد... و آروم گفت: بله
سارا: برای ناهار که میای؟...
تهیونگ بی توجه به حرف مادرش پرسید: آبا کجاست؟
سارا : اون هنوز خوابیده... سوالمو جواب ندادی... برای ناهار برمیگردی؟
تهیونگ: نه....
اینو گفت و به سمت در خروجی رفت...
سارا کلافه شد...زیر لب غرغر کنان گفت:
حتی صبحونم نخورد... همیشه غمگینه... هرچقدر تلاش میکنم بهش لبخند بزنم تا کمی به وجد بیاد فایده نداره...
اینا رو در حالی میگفت که خدمتکار میز رو جمع میکرد و سارا روی صندلی نشسته بود و این حرفا رو با عصبانیت طوری بیان میکرد که خدمتکار هم میشنید...
********************************
توی خونه ی چویی مینهو تمام خانواده سرحال و با شادی دور میز نشسته بودن و با لذت صبحونه میخوردن... شیرین زبونیای یوجین هم کامشون رو شیرین تر میکرد... که صدای در خونه به گوششون رسید... کسی به صدای در توجهی نکرد چون منتظر کسی نبودن... و میدونستن که خدمتکار به هرحال در رو باز میکنه...
ا/ت برای یوجین تخم مرغ آب پزش رو به چنگال زد و به سمت دهنش برد... که با چیزی که شنید دستش توی هوا موند...
۱۳.۸k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.