گل رز②
گل رز②
تک پارتی«پارت نهایی»
"دو سال بعد"
از زبان راوی»
بعداز اون اتفاق همچی به روال ـه عادی برگشته بود ـو همه، زندگی ـه عالی ای داشتن؛ بجز یک نفر.
کسی که حاضر بود برای کسی که دوسش داره هرکاری بکنه ولی اونو از دست داد.
اوسامو!
همیشه پای درخت مینشست ـو مثل ـه مرده ها به اسمون زل میزد.
حتی ذره ای هم حرف نمیزد، رسما یه مرده ی متحرک بود.
چیزی نمیتونست حالشو خوب کنه، بجز دیدنه ناکاهارا. که کاملا غیر ـه ممکن بود.
بعداز اون شب که ناکاهارا رو از دست داد، تا چند ماه خودشو زجر میداد ـو سرزنش میکرد.
بدجوری دلش هواشو کرده بود.
سرشو پایین اورد ـو دستی به چشماش کشید که حس کرد بوی اشنایی اومد.
بوی خوبی داشت، با کنجاوی دستشو از روی چشماش برداشت ـو سرشو بالا اورد.
با دیدن ـه کسی که براش لحظه شماری میکرد، چشماش گشاد شد.
مثل ـه بچه ها خم شده بود ـو داشت گلای رز ـو نگاه میکرد.
چویا بود، واقعا چویا بود!
چویا، اروم سرشو سمت ـه دازای چرخوند ـو با لبخند ـه گرمی بهش نگاه کرد.
دازای با تعجب گفت: چـ.. چویا؟
اشک ـه لجبازی از گوشه ی چشم ـه دازای سر خورد، سریع از جاش بلند شد ـو سمتش دویید، پرید ـو بغلش کرد که باعث شد هردوشون رو زمین بیوفتن.
دازای محکم بغلش کرد ـو با صدایی که همراه ـه گریه کردناش مخلوط شده بود، اروم گفت: چجوری؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چرا اینهمه وقت نیومدی؟
اروم چویا یه دستشو بالا اورد ـو رو کمر ـه دازای گذاشت ـو با لبخند گفت: متاسفم... که زودتر.. نیومدم دیدنت!
از زبان چویا»
وقتی تو اون وضع دیدمش، تعجب کردم، اصلا متوجه حضورم نشده بود، بخاطر ـه همین، مشغول ـه نگاه کردن به گلا شدم که بلاخره توجه ـش بهم جلب شد.
بهش نگا کردم ـو لبخندی زدم و با شنیدن ـه اینکه یه بار ـه دیگه اسم ـه منو گفته بود، قلبم به درد اومد.
عاشق ـه این بودم که اسم ـه منو صدا بزنه!
موقعی که بغلم کرد، تصمیم گرفتم اتفاقایی که بعداز اون افتاد ـو بهش نگم، بهتر بود به فراموشی سپرده بشه.
اون شب، وقتی از پیشش رفتم با یه مرد روبه رو شدم.
اون مرد، رئیس ـه نیکس بود و همچنین تنها کسی که میدونست چجوری زندگی هایی که از دست داده بودمو برگردونه و وارث ـه الهه ـرو برای همیشه نابود کنه.
همه فک کردن من مردم، حتی یه قبر هم برام درست کرده بودن ولی اشتباه بود، اون موقع اون مرد داشت رو من ازمایشاتی انجام میداد که بتونه منو به روال ـه عادی ـه زندگیم برگردونه.
هرچند که پر از درد به همراه داشت، این دوسال، مثله موش ـه ازمایشگاهی دردای زیادی رو تحمل کردم، که بلاخره جواب داد.
من جونمو مدیونشم، درست ـه قصد ـه رفتن داشتم ولی تصمیم گرفتم بمونم ـو پیش ـه کسی که دوسش دارم بمونم.
چشمامو رو هم گذاشتم ـو متقابلا بغلش کردم ـو گفتم: دیگه هرگز ولت نمیکنم.
پایان!
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
تک پارتی«پارت نهایی»
"دو سال بعد"
از زبان راوی»
بعداز اون اتفاق همچی به روال ـه عادی برگشته بود ـو همه، زندگی ـه عالی ای داشتن؛ بجز یک نفر.
کسی که حاضر بود برای کسی که دوسش داره هرکاری بکنه ولی اونو از دست داد.
اوسامو!
همیشه پای درخت مینشست ـو مثل ـه مرده ها به اسمون زل میزد.
حتی ذره ای هم حرف نمیزد، رسما یه مرده ی متحرک بود.
چیزی نمیتونست حالشو خوب کنه، بجز دیدنه ناکاهارا. که کاملا غیر ـه ممکن بود.
بعداز اون شب که ناکاهارا رو از دست داد، تا چند ماه خودشو زجر میداد ـو سرزنش میکرد.
بدجوری دلش هواشو کرده بود.
سرشو پایین اورد ـو دستی به چشماش کشید که حس کرد بوی اشنایی اومد.
بوی خوبی داشت، با کنجاوی دستشو از روی چشماش برداشت ـو سرشو بالا اورد.
با دیدن ـه کسی که براش لحظه شماری میکرد، چشماش گشاد شد.
مثل ـه بچه ها خم شده بود ـو داشت گلای رز ـو نگاه میکرد.
چویا بود، واقعا چویا بود!
چویا، اروم سرشو سمت ـه دازای چرخوند ـو با لبخند ـه گرمی بهش نگاه کرد.
دازای با تعجب گفت: چـ.. چویا؟
اشک ـه لجبازی از گوشه ی چشم ـه دازای سر خورد، سریع از جاش بلند شد ـو سمتش دویید، پرید ـو بغلش کرد که باعث شد هردوشون رو زمین بیوفتن.
دازای محکم بغلش کرد ـو با صدایی که همراه ـه گریه کردناش مخلوط شده بود، اروم گفت: چجوری؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چرا اینهمه وقت نیومدی؟
اروم چویا یه دستشو بالا اورد ـو رو کمر ـه دازای گذاشت ـو با لبخند گفت: متاسفم... که زودتر.. نیومدم دیدنت!
از زبان چویا»
وقتی تو اون وضع دیدمش، تعجب کردم، اصلا متوجه حضورم نشده بود، بخاطر ـه همین، مشغول ـه نگاه کردن به گلا شدم که بلاخره توجه ـش بهم جلب شد.
بهش نگا کردم ـو لبخندی زدم و با شنیدن ـه اینکه یه بار ـه دیگه اسم ـه منو گفته بود، قلبم به درد اومد.
عاشق ـه این بودم که اسم ـه منو صدا بزنه!
موقعی که بغلم کرد، تصمیم گرفتم اتفاقایی که بعداز اون افتاد ـو بهش نگم، بهتر بود به فراموشی سپرده بشه.
اون شب، وقتی از پیشش رفتم با یه مرد روبه رو شدم.
اون مرد، رئیس ـه نیکس بود و همچنین تنها کسی که میدونست چجوری زندگی هایی که از دست داده بودمو برگردونه و وارث ـه الهه ـرو برای همیشه نابود کنه.
همه فک کردن من مردم، حتی یه قبر هم برام درست کرده بودن ولی اشتباه بود، اون موقع اون مرد داشت رو من ازمایشاتی انجام میداد که بتونه منو به روال ـه عادی ـه زندگیم برگردونه.
هرچند که پر از درد به همراه داشت، این دوسال، مثله موش ـه ازمایشگاهی دردای زیادی رو تحمل کردم، که بلاخره جواب داد.
من جونمو مدیونشم، درست ـه قصد ـه رفتن داشتم ولی تصمیم گرفتم بمونم ـو پیش ـه کسی که دوسش دارم بمونم.
چشمامو رو هم گذاشتم ـو متقابلا بغلش کردم ـو گفتم: دیگه هرگز ولت نمیکنم.
پایان!
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۱۷.۲k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.