Part 20
عاشق پسر عموم شدم پارت 21
دوباره به خاطر درد از خواب پریدم دیدم کوک نیست پاشدم رفتم اتاقم رفتم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم (عکسشو میزارم) گفتم میرم دنبال امیلی که بهش زنگ زدم گف که دوس پسر پیدا کرده و بعدن میاد چمدونشو میبره ...رفتم پایین مامان و زن عمو نشسته بودن قهوه میخوردن
+سلام صبح بخیر
=÷صبح بخیر
=عه ا.ت تو خونه بودی
+اره ..چ..چطور
=هیچی دیشب اومدم دیدم تو اتاقت نیستی
+راستش صب اومدم (خنده ضایع)
=واقعا
+اوهوم
÷بیا بشین دخترم
+بله
÷اجوما براش قهوه بیارید
+ممنون
÷خب... ا.ت میگن پاریس خیلی قشنگه اووو من خیلی دوس دارم ببینم و برم
اما عموت به خاطر کار هاشون نمیتونه بریم(ناراحت)
+(خنده)اه زن عمو اونجا فوق العادس اه عکسای زیادی اونجا کشیدم صب کن بهتون نشون بدم
÷اه واقعا ا.ت این تویی چه زیبایی شیطون اونجا دوسپسر پیدا نکردی
+(خنده)خب انجا پسرای جزابی داشت اما من....(حرفش نصفه موند)
؛خانم پدربزرگتون گفتن برید اتاقشون
+باشه....خب من برم شما نگاه کنید(لبخند)
=÷باشه
+(گوشیودادم اونا نگاه کنن رفتم طرف اتاق پدر بزرگ در زدم که گفت بیا تو
وقتی رفتم کوک و پدر و عمو هم اونجا بودن همه بالبخند بهم نگا میکردن )
+بامن کاری داشتید
&اره دخترم بیا بشین
+چشم(نشست)
&ا.ت ما تصمیم گرفیم که تو و کوک باهم ازدواج کنین
+ب....بله(متعجب به کوک و بقیه نگاه میکنه)
ویوکوک
صبح وقتی بیدار شدم سر ا.ت و بوسیدم و رفتم پایین بعد صبحانه به پدر بزرگ و بابا و عمو گفتم که کارشون دارم رفتیم اتاق پدر بزرگ همه چی رو براشون توضیح دادم به جز رابطه هامون و گفتم که یه مدته که ا.ت رو دوس دارم و اگ نمیخوان غریبه ای که لیا قط ا.ت رو نداره رو بیا رن به جاش با من از دواج کنه که برا شون وارث بیارم که پدر بزرگم خیلی خوشحال شد و موافقط کردن
پایان ویو کوک
&خب میدونی که پادشاه بدون ملکه نمیشه ومن شما دوتارو مناسب هم میبینم اگ توموافق باشی
+خ...خب...
/دخترم ما خوشحال میشیم تو قبوا کنی چون بهتر از کوک که اونم خودمون میشناسیم پیدا نمیشه
×ماهم خوشحال میشیم که تو عروس مون شی
+اه...خب(میخواستم باز یکم کوک رو ازیت کنم پس گفتم)
+خب لطفا یکم بهم وقت بدید که فکر کنم(که دیدم کوک باچشای گشاد داشت نگام میکرد و منم لبخند میزدم)
&حتما دخترم خب بهش فکر کن
+بله با اجازه(رفتم بیرون رفتم سمت اتاقم که صدای در اتاق پدر بزرگ و قدم های که به سمتم میومد شنیدم میدونستم خودشه همین که درو باز کردم خواستم برم تو که دستی بازومو گرفت وهلم داد داخل و منو به در چسپوند نفس های عصبیش به صورتم میخورد اما هنوز قسط ازیت کردنشو داشتم )
+اخ..دردم اومد لعنتی
_ یعنی چی بهش فکر میکنم (عصبی و یکم داد)
شرطا کامنت:۴۵
لایک:۱۰
دوباره به خاطر درد از خواب پریدم دیدم کوک نیست پاشدم رفتم اتاقم رفتم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم (عکسشو میزارم) گفتم میرم دنبال امیلی که بهش زنگ زدم گف که دوس پسر پیدا کرده و بعدن میاد چمدونشو میبره ...رفتم پایین مامان و زن عمو نشسته بودن قهوه میخوردن
+سلام صبح بخیر
=÷صبح بخیر
=عه ا.ت تو خونه بودی
+اره ..چ..چطور
=هیچی دیشب اومدم دیدم تو اتاقت نیستی
+راستش صب اومدم (خنده ضایع)
=واقعا
+اوهوم
÷بیا بشین دخترم
+بله
÷اجوما براش قهوه بیارید
+ممنون
÷خب... ا.ت میگن پاریس خیلی قشنگه اووو من خیلی دوس دارم ببینم و برم
اما عموت به خاطر کار هاشون نمیتونه بریم(ناراحت)
+(خنده)اه زن عمو اونجا فوق العادس اه عکسای زیادی اونجا کشیدم صب کن بهتون نشون بدم
÷اه واقعا ا.ت این تویی چه زیبایی شیطون اونجا دوسپسر پیدا نکردی
+(خنده)خب انجا پسرای جزابی داشت اما من....(حرفش نصفه موند)
؛خانم پدربزرگتون گفتن برید اتاقشون
+باشه....خب من برم شما نگاه کنید(لبخند)
=÷باشه
+(گوشیودادم اونا نگاه کنن رفتم طرف اتاق پدر بزرگ در زدم که گفت بیا تو
وقتی رفتم کوک و پدر و عمو هم اونجا بودن همه بالبخند بهم نگا میکردن )
+بامن کاری داشتید
&اره دخترم بیا بشین
+چشم(نشست)
&ا.ت ما تصمیم گرفیم که تو و کوک باهم ازدواج کنین
+ب....بله(متعجب به کوک و بقیه نگاه میکنه)
ویوکوک
صبح وقتی بیدار شدم سر ا.ت و بوسیدم و رفتم پایین بعد صبحانه به پدر بزرگ و بابا و عمو گفتم که کارشون دارم رفتیم اتاق پدر بزرگ همه چی رو براشون توضیح دادم به جز رابطه هامون و گفتم که یه مدته که ا.ت رو دوس دارم و اگ نمیخوان غریبه ای که لیا قط ا.ت رو نداره رو بیا رن به جاش با من از دواج کنه که برا شون وارث بیارم که پدر بزرگم خیلی خوشحال شد و موافقط کردن
پایان ویو کوک
&خب میدونی که پادشاه بدون ملکه نمیشه ومن شما دوتارو مناسب هم میبینم اگ توموافق باشی
+خ...خب...
/دخترم ما خوشحال میشیم تو قبوا کنی چون بهتر از کوک که اونم خودمون میشناسیم پیدا نمیشه
×ماهم خوشحال میشیم که تو عروس مون شی
+اه...خب(میخواستم باز یکم کوک رو ازیت کنم پس گفتم)
+خب لطفا یکم بهم وقت بدید که فکر کنم(که دیدم کوک باچشای گشاد داشت نگام میکرد و منم لبخند میزدم)
&حتما دخترم خب بهش فکر کن
+بله با اجازه(رفتم بیرون رفتم سمت اتاقم که صدای در اتاق پدر بزرگ و قدم های که به سمتم میومد شنیدم میدونستم خودشه همین که درو باز کردم خواستم برم تو که دستی بازومو گرفت وهلم داد داخل و منو به در چسپوند نفس های عصبیش به صورتم میخورد اما هنوز قسط ازیت کردنشو داشتم )
+اخ..دردم اومد لعنتی
_ یعنی چی بهش فکر میکنم (عصبی و یکم داد)
شرطا کامنت:۴۵
لایک:۱۰
۹.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.