magical land
part¹⁹
یونگی:افرین افرین"سرد"
جیمین:دیگه حوصله کسی رو ندارم یکی بیاد منو بیهوش کنه" بی حال"
یونگی:واقعا میخوای بیهوش بشی"پوزخند"
جیمین:اوهوم حتی اگر بیای خونمو بمکی
یونگی:تو نصف غذاتم نخوردی بعد اینقدر غرغر میکنی "پوزخند"اونجا بیا غذاشو ببر
اجوما:چشم قربان
یونگی:برام سواله که تو چطور اینقدر شادی "سرد"
جیمین:خب شاد بودن مگه دلیل میخواد
یونگی:همه چیز دلیل میخواد پارک جیمین
جیمین:دلیل اینکه یکی بیاد منو بیهوش کنه پس چیه"خنده"
یونگی:خسته بودنت که مهم نیست برام "سرد"
جیمین:توروخدا بیا منو بیهوش کن
یونگی:علاقه ای ندارم
جیمین:الان علاقه و میلتو درست میکنم
پسرک کوچک به سمت کیفش رفت و یه چاقو برداشت و با اون چاقو دستش رو زخم کرد و دوباره کار شب قبلش رو تکرار کرد ولی ایندفعه موفق نشد بعد از کلی تلاش پسرک کوچک موفق شد تا پسر بزرگ رو تشنه به خون کنه و پسرک از این ماجرا خوشحال بود
جیمین:هاهاهاها دیدی بازم. تونستم
یونگی:واقعا خیلی اسکلی ولی من الان تشنه خونم"سرد"
جیمین:برای من هیچی مهم نیست
یونگی!ایندفعه مثل سری قبل بهت رحم نمیکنم پارک
جیمین:مگه این کار رحم کردن میخواد
یونگی:نشونت میدم
پسر بزرگ تر به سمت گردن پسر کوچک حمله ور شد و خیلی وحشیانه شروع به مکیدن خون بدن اون کرد بعد از چند دقیقه دیگر دست از مکیدن برداشت و سرش رو برد داخل گردن پسر کوچک
جیمین:واقعا درد داشت ولی چرا دیگه ادامه نمیدی "تعجب"
یونگی:چون دلم نمیخواد "سرد"
جیمین:ولی من میخوام
یونگی:به دلخواه تو نیست پارک بدن تو الان کاملا در اختیار منه و من انتخاب میکنم "سرد"
جیمین:اونوقت دیگه ب جز مکیدن خونم چیکار میکنی
یونگی:میخوای نشونت بدم
پسر بزرگ شروع کرد به گذاشتن کیس مارک های درد ناک روی گردن پسر کوچک بعداز چند دقیقه پسر بزرگ شروع کرد به بوسیدن لب های پسر کوچک و بعد از کمی پسرک کوچک نفس کم اورد و پسر بزرگتر رو به اونور حل داد
جیمین:واقعا دیونه ای "نفس نفس زدن"
یونگی:دیدی خیلی کار بلدم سرت بیارم گرگ کوچولو
جیمین:من کوچولو هیچکس نیستم
یونگی:خیر در اشتباهی بیبی
جیمین:چی؟"تعجب" گفتی بیبی "خجالت"
یونگی:مگه تو خسته بودی پس بگیر بخواب
جیمین:اوهوم
پسرک کوچک به خواب فرو رفت و نمیدانست دیگر قرار نیست اون پسر بزرگ رو یادش باشه و ببینتش درست بود پسر کوچک در کما رفته بود و اینها همش رو ذهنش برای فرار از مرگ ساخته بود یک رویای درد ناک که پسر کوچک عاشق فرد نقش اصلیش شده بود پسر کوچک هنوز در کما خواب بود و دلش میخواست هیچوقت از خواب رویایی است بیدار نشه ولی خب این سرنوشت او بود پس زندگی رویایی به اتمام رسید
گایز این رمان فصل دو داره که بعداز یه رمان دیگه شروع میکنم به نوشتنش ✨🪐💫
یونگی:افرین افرین"سرد"
جیمین:دیگه حوصله کسی رو ندارم یکی بیاد منو بیهوش کنه" بی حال"
یونگی:واقعا میخوای بیهوش بشی"پوزخند"
جیمین:اوهوم حتی اگر بیای خونمو بمکی
یونگی:تو نصف غذاتم نخوردی بعد اینقدر غرغر میکنی "پوزخند"اونجا بیا غذاشو ببر
اجوما:چشم قربان
یونگی:برام سواله که تو چطور اینقدر شادی "سرد"
جیمین:خب شاد بودن مگه دلیل میخواد
یونگی:همه چیز دلیل میخواد پارک جیمین
جیمین:دلیل اینکه یکی بیاد منو بیهوش کنه پس چیه"خنده"
یونگی:خسته بودنت که مهم نیست برام "سرد"
جیمین:توروخدا بیا منو بیهوش کن
یونگی:علاقه ای ندارم
جیمین:الان علاقه و میلتو درست میکنم
پسرک کوچک به سمت کیفش رفت و یه چاقو برداشت و با اون چاقو دستش رو زخم کرد و دوباره کار شب قبلش رو تکرار کرد ولی ایندفعه موفق نشد بعد از کلی تلاش پسرک کوچک موفق شد تا پسر بزرگ رو تشنه به خون کنه و پسرک از این ماجرا خوشحال بود
جیمین:هاهاهاها دیدی بازم. تونستم
یونگی:واقعا خیلی اسکلی ولی من الان تشنه خونم"سرد"
جیمین:برای من هیچی مهم نیست
یونگی!ایندفعه مثل سری قبل بهت رحم نمیکنم پارک
جیمین:مگه این کار رحم کردن میخواد
یونگی:نشونت میدم
پسر بزرگ تر به سمت گردن پسر کوچک حمله ور شد و خیلی وحشیانه شروع به مکیدن خون بدن اون کرد بعد از چند دقیقه دیگر دست از مکیدن برداشت و سرش رو برد داخل گردن پسر کوچک
جیمین:واقعا درد داشت ولی چرا دیگه ادامه نمیدی "تعجب"
یونگی:چون دلم نمیخواد "سرد"
جیمین:ولی من میخوام
یونگی:به دلخواه تو نیست پارک بدن تو الان کاملا در اختیار منه و من انتخاب میکنم "سرد"
جیمین:اونوقت دیگه ب جز مکیدن خونم چیکار میکنی
یونگی:میخوای نشونت بدم
پسر بزرگ شروع کرد به گذاشتن کیس مارک های درد ناک روی گردن پسر کوچک بعداز چند دقیقه پسر بزرگ شروع کرد به بوسیدن لب های پسر کوچک و بعد از کمی پسرک کوچک نفس کم اورد و پسر بزرگتر رو به اونور حل داد
جیمین:واقعا دیونه ای "نفس نفس زدن"
یونگی:دیدی خیلی کار بلدم سرت بیارم گرگ کوچولو
جیمین:من کوچولو هیچکس نیستم
یونگی:خیر در اشتباهی بیبی
جیمین:چی؟"تعجب" گفتی بیبی "خجالت"
یونگی:مگه تو خسته بودی پس بگیر بخواب
جیمین:اوهوم
پسرک کوچک به خواب فرو رفت و نمیدانست دیگر قرار نیست اون پسر بزرگ رو یادش باشه و ببینتش درست بود پسر کوچک در کما رفته بود و اینها همش رو ذهنش برای فرار از مرگ ساخته بود یک رویای درد ناک که پسر کوچک عاشق فرد نقش اصلیش شده بود پسر کوچک هنوز در کما خواب بود و دلش میخواست هیچوقت از خواب رویایی است بیدار نشه ولی خب این سرنوشت او بود پس زندگی رویایی به اتمام رسید
گایز این رمان فصل دو داره که بعداز یه رمان دیگه شروع میکنم به نوشتنش ✨🪐💫
۵.۷k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.