فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت۳۰
از زبان ا/ت
گفت : منم دلم برات تنگ شده بود
نیسو اومد جلوی جونگ کوک و گفت : چطوری پیش رفت ؟
جونگ کوک گفت : نیسو تو چه انتظاری داشتی...باید بگم برعکس انتظارات تو خیلی خوب پیش رفت ، همه دست زدن تهیونگ گفت : کارت عالی بود
یهو عطسَم گرفت سه چهار بار عطسه کردم گفتم : اینورا..( عطسه)..اینورا گل گرده دار هست لینا به اطراف نگاه کرد و مثل مجسمه شد گفت : اونجاست
با دستش به سمته در ورودی اشاره کرد همه برگشتیم سمته در که یه خانم خوشتیپ میان سالی رو با دسته گلی که دستش بود دیدیم تهیونگ با تعجب گفت : مامان....
مامان...!؟ مامانشونه...؟
مامانشون با لبخند اومد سمتمون و گفت : دلم برای دوتاتون هم تنگ شده بود ، اول تهیونگ رو بغل کرد منم همچنان عطسه میکردم وقتی اومد جونگ کوک رو بغل کنه جونگ کوک گفت : اینجا چیکار میکنی مامانش گفت : عا این چه حرفیه پسرم اومد شما رو ببینم..شنیدم شرکت به مشکل برخورده میخوام بهتون کمک کنم
جونگ کوک گفت : ما به کمک تو احتیاجی نداریم مامان
تهیونگ گفت : بهتره بریم توی اتاق حرف بزنیم سه تاشون هم رفتن اتاق
رفتم پیشه لینا و گفتم : لینا خانم شما مادرشون رو میشناسین ؟ گفت : البته از بچگی با جونگ کوک خانوادش رفت و آمد داریم..مامانش یه آدم پولدار ، مغرور و بدجنس هست..رییس شرکت مد و طراحیه گفتم : به نظرت اگر بفهمه منو ا/نی با پسراشیم چیکار میکنه ؟ گفت : مثل گرگ گرسنه هر دوتون رو میخوره گفتم : وای....چه خشن گفت : حالا مونده بشناسیش
مامانش از اتاق در اومد با تهیونگ و جونگ کوک قدم به قدمش میترسوندم مادرشون گفت : من رفتم اگر کمکی چیزی احتیاج داشتین فقط کافیه به مادرتون زنگ بزنید
جونگ کوک گفت : ما به چیزی احتیاج نداریم ممنون مادرشون گفت : جونگ کوک پسرم لطفاً بخاطر گذشته الانت رو خراب نکن
بالاخره رفت جونگ کوک رفت اتاقش منم صبر کردم چند دقیقه بگذره بعد برم پیشش
بعده چند دقیقه رفتم اتاقش در زدم و گفتم : میتونم بیام تو گفت : بیا ا/ت بیا
رفتم تو گفتم : جونگ کوک حالت خوبه
گفت : خوبم خوبم بلند شد و اومد کنارم دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم : هر موقع احساس کردی میخوای با کسی حرف بزنی من هستم باشه ؟ دستم و گرفت بوسید و گفت : حتما گفتم : به من مربوط نیست...ولی اون مادرته لطفاً باهاش خوب باش چون اعذاب میکشه اگر باهاش اینطوری رفتار کنی گفت : سعی میکنم.. ولی نمیشه گفتم : مطمئنم درکش میکنی نه ؟ گفت : بیا از این بحث ها بگذریم آروم نوکه دماغم رو گرفت و گفت : تو به گل حساسیت داری ها؟ گفتم : آره 😅نوکه دماغم رو آروم کشید و گفت : شیطون کوچولو گفتم : من..شیطون....هستم 😂یهو صدای لینا اومد که خیلی بلند و محکم صدام کرد گفتم : باید برم وگرنه هنجرش پاره میشه گفت : آخه اینا چرا ما رو راحت نمیزارن یه روز... فقط برای یه روز همشون....
گفت : منم دلم برات تنگ شده بود
نیسو اومد جلوی جونگ کوک و گفت : چطوری پیش رفت ؟
جونگ کوک گفت : نیسو تو چه انتظاری داشتی...باید بگم برعکس انتظارات تو خیلی خوب پیش رفت ، همه دست زدن تهیونگ گفت : کارت عالی بود
یهو عطسَم گرفت سه چهار بار عطسه کردم گفتم : اینورا..( عطسه)..اینورا گل گرده دار هست لینا به اطراف نگاه کرد و مثل مجسمه شد گفت : اونجاست
با دستش به سمته در ورودی اشاره کرد همه برگشتیم سمته در که یه خانم خوشتیپ میان سالی رو با دسته گلی که دستش بود دیدیم تهیونگ با تعجب گفت : مامان....
مامان...!؟ مامانشونه...؟
مامانشون با لبخند اومد سمتمون و گفت : دلم برای دوتاتون هم تنگ شده بود ، اول تهیونگ رو بغل کرد منم همچنان عطسه میکردم وقتی اومد جونگ کوک رو بغل کنه جونگ کوک گفت : اینجا چیکار میکنی مامانش گفت : عا این چه حرفیه پسرم اومد شما رو ببینم..شنیدم شرکت به مشکل برخورده میخوام بهتون کمک کنم
جونگ کوک گفت : ما به کمک تو احتیاجی نداریم مامان
تهیونگ گفت : بهتره بریم توی اتاق حرف بزنیم سه تاشون هم رفتن اتاق
رفتم پیشه لینا و گفتم : لینا خانم شما مادرشون رو میشناسین ؟ گفت : البته از بچگی با جونگ کوک خانوادش رفت و آمد داریم..مامانش یه آدم پولدار ، مغرور و بدجنس هست..رییس شرکت مد و طراحیه گفتم : به نظرت اگر بفهمه منو ا/نی با پسراشیم چیکار میکنه ؟ گفت : مثل گرگ گرسنه هر دوتون رو میخوره گفتم : وای....چه خشن گفت : حالا مونده بشناسیش
مامانش از اتاق در اومد با تهیونگ و جونگ کوک قدم به قدمش میترسوندم مادرشون گفت : من رفتم اگر کمکی چیزی احتیاج داشتین فقط کافیه به مادرتون زنگ بزنید
جونگ کوک گفت : ما به چیزی احتیاج نداریم ممنون مادرشون گفت : جونگ کوک پسرم لطفاً بخاطر گذشته الانت رو خراب نکن
بالاخره رفت جونگ کوک رفت اتاقش منم صبر کردم چند دقیقه بگذره بعد برم پیشش
بعده چند دقیقه رفتم اتاقش در زدم و گفتم : میتونم بیام تو گفت : بیا ا/ت بیا
رفتم تو گفتم : جونگ کوک حالت خوبه
گفت : خوبم خوبم بلند شد و اومد کنارم دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم : هر موقع احساس کردی میخوای با کسی حرف بزنی من هستم باشه ؟ دستم و گرفت بوسید و گفت : حتما گفتم : به من مربوط نیست...ولی اون مادرته لطفاً باهاش خوب باش چون اعذاب میکشه اگر باهاش اینطوری رفتار کنی گفت : سعی میکنم.. ولی نمیشه گفتم : مطمئنم درکش میکنی نه ؟ گفت : بیا از این بحث ها بگذریم آروم نوکه دماغم رو گرفت و گفت : تو به گل حساسیت داری ها؟ گفتم : آره 😅نوکه دماغم رو آروم کشید و گفت : شیطون کوچولو گفتم : من..شیطون....هستم 😂یهو صدای لینا اومد که خیلی بلند و محکم صدام کرد گفتم : باید برم وگرنه هنجرش پاره میشه گفت : آخه اینا چرا ما رو راحت نمیزارن یه روز... فقط برای یه روز همشون....
۱۳۸.۰k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.