فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part31
"ویو شوگا"
اهههه...این اقای جئون تا کی میخواد مسخره بازی هاشو ادامه بده؟
کوک اومد جلوتر و دقیقا جلوی ات وایستاد و توی چشماش زل زده بود
شوگا:بهتره کاریش نداشته باشی وگرنه...
با حرفی که ات زد حرفم و قورت دادم
ات:(نفس عمیق)من امادم....بزن
کوک:چی؟
ات:بزن دیگه...من که کسی رو ندارم ازم دفاع کنه...فقط مامان و بابام بودن که....
کوک:بهتره دیگه حرفتو ادامه ندی....حالاهم بیا و شامتو بخور!
ات:این یه دستوره؟
کوک:شاید...!
ات:نمیخورم!
کوک اومد جلو تر و و توی چشمای ات زل زد
بعدش جوری که انگار به خودش اومد باشه...سرش و تکون داد و گفت
"منتظرتم خانوم کیم!"
و از اتاق رفت بیرون
شوگا:ات...بهتره برای شام...
ات:هوفففف لعنتی....میشه تو نظر ندی؟
شوگا:چی؟
ات:هیچ...فقط باهام حرف نزن
ات از اتاق رفت بیرون و منم مجبور بودم که دنبالش برم
رفتیم پایین...ات صندلی رو کشید عقب و نشست روش...بعدم شروع کرد به غذا خوردن...شام و توی سکوت داشتن میخوردن که یهو در باز شد و جیهوپ اومد تو و بدو بدو اومد کنار کوک وایستاد
جیهوپ:ارباب....ارباب
کوک:چی میگی جیهوپ؟
جیهوپ:یه اتفاق مهم افتاده...اقای...
کوک:هیش
بعدش یه نگاه به ات کرد و روبه جیهوپ گفت
کوک:بریم توی اتاقم!
جیهوپ:چشم
کوک از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت اتاقش...جیهوپم داشت پشت سرش میرفت...که یهو کوک وایستاد ...برگشت و به ات نگاه کرد...
کوک:مینجی(داد)
مینجی بدو بدو از توی اشپزخونه اومد به سمت کوک
مینجی:بله ارباب
کوک یه چیزی در گوش مینجی گفت و انقدر صداش اروم بود که هیچی نشنیدم
مینجی:چشم
کوک دوباره به ات نگاه کرد و بعدش رفت به سمت اتاقش
ات یه پوزخندی زد و به غذا خوردن ادامه داد
وقتی هم که غذاش تموم شد
از روی صندلیش بلند شد و رفت به سمت اتاقش
منم پشت سرش راه افتادم
"چند ساعت بعد"
ساعت سه شب بود و ات توی تختش خوابیده بود...بالای سرش وابستاده بودم و به چهرش نگاه میکردم...اخی...کی انقدر بزرگ شد؟...پس چرا من نفهمیدم...برای من همون بچه نوزاد کوچولیه که همش گریه میکرد و با مامانش لوس بازی در می اورد و هیچ فرقی نکرده...!
رفتم به سمت پنچره و به حیاط عمارت نگاه کردم که کوک و جیهوپ داشتن میرفتن به سمت ماشین...گوشام و تیز کردم تا بفهمم چی دارن میگن
کوک:تو باید الان اینو به من بگی؟
جیهوپ:ببخشید ارباب...اون ازم خواست!
کوک:دهنتو ببند!...الان کجاست؟
جیهوپ:بیمارستان
کوک:زنده میمونه؟
جیهوپ:ش...شاید
کوک:لعنتی...
دو تاشون سوار ماشین شدن...کوک ماشین و روشن کرد و از حیاط رفتن بیرون
داشتن درمورد کی حرف میزدن؟
منتظر پارت بعدی بمون🙃❤
به نظرت کوک و جیهوپ داشتن درمورد کی حرف میزدن؟
#part31
"ویو شوگا"
اهههه...این اقای جئون تا کی میخواد مسخره بازی هاشو ادامه بده؟
کوک اومد جلوتر و دقیقا جلوی ات وایستاد و توی چشماش زل زده بود
شوگا:بهتره کاریش نداشته باشی وگرنه...
با حرفی که ات زد حرفم و قورت دادم
ات:(نفس عمیق)من امادم....بزن
کوک:چی؟
ات:بزن دیگه...من که کسی رو ندارم ازم دفاع کنه...فقط مامان و بابام بودن که....
کوک:بهتره دیگه حرفتو ادامه ندی....حالاهم بیا و شامتو بخور!
ات:این یه دستوره؟
کوک:شاید...!
ات:نمیخورم!
کوک اومد جلو تر و و توی چشمای ات زل زد
بعدش جوری که انگار به خودش اومد باشه...سرش و تکون داد و گفت
"منتظرتم خانوم کیم!"
و از اتاق رفت بیرون
شوگا:ات...بهتره برای شام...
ات:هوفففف لعنتی....میشه تو نظر ندی؟
شوگا:چی؟
ات:هیچ...فقط باهام حرف نزن
ات از اتاق رفت بیرون و منم مجبور بودم که دنبالش برم
رفتیم پایین...ات صندلی رو کشید عقب و نشست روش...بعدم شروع کرد به غذا خوردن...شام و توی سکوت داشتن میخوردن که یهو در باز شد و جیهوپ اومد تو و بدو بدو اومد کنار کوک وایستاد
جیهوپ:ارباب....ارباب
کوک:چی میگی جیهوپ؟
جیهوپ:یه اتفاق مهم افتاده...اقای...
کوک:هیش
بعدش یه نگاه به ات کرد و روبه جیهوپ گفت
کوک:بریم توی اتاقم!
جیهوپ:چشم
کوک از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت اتاقش...جیهوپم داشت پشت سرش میرفت...که یهو کوک وایستاد ...برگشت و به ات نگاه کرد...
کوک:مینجی(داد)
مینجی بدو بدو از توی اشپزخونه اومد به سمت کوک
مینجی:بله ارباب
کوک یه چیزی در گوش مینجی گفت و انقدر صداش اروم بود که هیچی نشنیدم
مینجی:چشم
کوک دوباره به ات نگاه کرد و بعدش رفت به سمت اتاقش
ات یه پوزخندی زد و به غذا خوردن ادامه داد
وقتی هم که غذاش تموم شد
از روی صندلیش بلند شد و رفت به سمت اتاقش
منم پشت سرش راه افتادم
"چند ساعت بعد"
ساعت سه شب بود و ات توی تختش خوابیده بود...بالای سرش وابستاده بودم و به چهرش نگاه میکردم...اخی...کی انقدر بزرگ شد؟...پس چرا من نفهمیدم...برای من همون بچه نوزاد کوچولیه که همش گریه میکرد و با مامانش لوس بازی در می اورد و هیچ فرقی نکرده...!
رفتم به سمت پنچره و به حیاط عمارت نگاه کردم که کوک و جیهوپ داشتن میرفتن به سمت ماشین...گوشام و تیز کردم تا بفهمم چی دارن میگن
کوک:تو باید الان اینو به من بگی؟
جیهوپ:ببخشید ارباب...اون ازم خواست!
کوک:دهنتو ببند!...الان کجاست؟
جیهوپ:بیمارستان
کوک:زنده میمونه؟
جیهوپ:ش...شاید
کوک:لعنتی...
دو تاشون سوار ماشین شدن...کوک ماشین و روشن کرد و از حیاط رفتن بیرون
داشتن درمورد کی حرف میزدن؟
منتظر پارت بعدی بمون🙃❤
به نظرت کوک و جیهوپ داشتن درمورد کی حرف میزدن؟
۹.۴k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.