فیک تقاص پارت ۱۳
من یه تعظیم کوتاه کردم و سریع فقط راه افتادم سمت پله ها
از پشت سرم صدای قدمای بلند و مردونه شو میشنیدم حتی از راه رفتنش هم میشد تشخیص داد داره حرص میخوره
هی میخواستم برگردم بهش بگم گردنبندم و پس بده ولی جرئت نداشتم اینم پسر همون ادمه بعید نیس بگیره تیکه پاره م بکنه پله ها تموم شد و راهرو رو طی کردم و رفتم سمت اتاقم و سریع رفتم تو میخواستم در و ببندم که مثلا از شرش خلاص بشم ولی با فشار دستش نذاشت درو ببندم و اومد داخل اتاق و رفت نشست رو کاناپه ی داخل اتاق
چند ثانیه مکث کردم و گفتم پس من میرم بیرون ....
میخواستم برم که یهو با صدای نسبتا بلندی گفت کجا ؟ بیا بشین میخوام حرف بزنم !
مکث کردم در و بستم و رفتم نزدیکش و جلوش وایستادم
به صورتم نگاه کرد و گفت حتما همه چیز و باید بهت بگم ؟ .....
گیج و سردرگم بهش نگاه کردم اصلا نفهمیدم چی میگه !
که با کلافگی گفت وای خدا تو چقد خنگی .... بشین رو به روم
تازه گرفتم چی میگه نشستم رو کاناپه ی رو به روش و منتظر موندم حرف بزنه
احساس میکردم واسه ش یه عذاب الهی م که نازل شدم از اونجایی که خیلی مرض دارم خوشم میاد که وجودم باعث عذاب یه نفر میشه =|
با مکث گفت دو هفته ی دیگه عروسی من و توعه ما همدیگه رو اصلا نمیشناسیم و قرار نیست بشناسیم و فقط ازدواج میکنیم همه چیز مراسم عروسی اماده ست حتی لباسای تو حالا اینا رو بیخیال چندان مهم نیست ولی ..... ما قراره با هم زندگی کنیم و اینو از همین الان تو گوشت فرو کن .. که نباید هیچ انتظاری از من داشته باشی و من هم هیچ انتظاری از تو ندارم کلا کاری به کارت ندارم فقط شب کنار هم دراز میکشیم صبح بلند میشیم البته اونم سعی میکنم اتفاق نیوفته چون خوشم نمیاد کنار کسی بخوابم خودتو به هیچ وجه قاطی هیچ ماجرایی نمیکنی تو فقط یه وسیله ای برای رسیدن به هدف .... البته وسیله ی به درد بخوری نیستی از نظرم ، ولی خب هیونگ شیک همچین نظری نداره از اینکه بخوای تو کارام دخالت کنی بدم میاد به هیچ وجه باهام در مورد اینجور چیزا حرف نمیزنی کلا نباید مزاحمم بشی حتی اگه مهمونی داشته باید نباید بیای سمتم و هر جا هم که گفتم بدون چون و چرا باید بیای حق نداری با هیچکس صمیمی باشی به جز یه نفر اونم تهیونگه که الان کنارت نشسته بود چون دست راست منه و اخرین چیز .. حق نداری از خونه بدون اجازه ی من بری بیرون ...... اگه این کارا رو ازت ببینم واسه ت بد تموم میشه
مثل منگولا داشتم بهش نگا میکردم
که گفت واسه چی داری به من نگا میکنی ؟
خیلی کرمم گرفت به خاطر همین گفتم منتظرم بری بیرون لباسم و عوض کنم !
با حرص بهم خیره شد و منم مثل حالت قبلیم داشتم بهش نگا میکردم که یهو بلند شد داشت میرفت بیرون که یهو برگشت
(کثافت برگام ریخت چرا دقیقا ادای باباشو در میاره !)
از پشت سرم صدای قدمای بلند و مردونه شو میشنیدم حتی از راه رفتنش هم میشد تشخیص داد داره حرص میخوره
هی میخواستم برگردم بهش بگم گردنبندم و پس بده ولی جرئت نداشتم اینم پسر همون ادمه بعید نیس بگیره تیکه پاره م بکنه پله ها تموم شد و راهرو رو طی کردم و رفتم سمت اتاقم و سریع رفتم تو میخواستم در و ببندم که مثلا از شرش خلاص بشم ولی با فشار دستش نذاشت درو ببندم و اومد داخل اتاق و رفت نشست رو کاناپه ی داخل اتاق
چند ثانیه مکث کردم و گفتم پس من میرم بیرون ....
میخواستم برم که یهو با صدای نسبتا بلندی گفت کجا ؟ بیا بشین میخوام حرف بزنم !
مکث کردم در و بستم و رفتم نزدیکش و جلوش وایستادم
به صورتم نگاه کرد و گفت حتما همه چیز و باید بهت بگم ؟ .....
گیج و سردرگم بهش نگاه کردم اصلا نفهمیدم چی میگه !
که با کلافگی گفت وای خدا تو چقد خنگی .... بشین رو به روم
تازه گرفتم چی میگه نشستم رو کاناپه ی رو به روش و منتظر موندم حرف بزنه
احساس میکردم واسه ش یه عذاب الهی م که نازل شدم از اونجایی که خیلی مرض دارم خوشم میاد که وجودم باعث عذاب یه نفر میشه =|
با مکث گفت دو هفته ی دیگه عروسی من و توعه ما همدیگه رو اصلا نمیشناسیم و قرار نیست بشناسیم و فقط ازدواج میکنیم همه چیز مراسم عروسی اماده ست حتی لباسای تو حالا اینا رو بیخیال چندان مهم نیست ولی ..... ما قراره با هم زندگی کنیم و اینو از همین الان تو گوشت فرو کن .. که نباید هیچ انتظاری از من داشته باشی و من هم هیچ انتظاری از تو ندارم کلا کاری به کارت ندارم فقط شب کنار هم دراز میکشیم صبح بلند میشیم البته اونم سعی میکنم اتفاق نیوفته چون خوشم نمیاد کنار کسی بخوابم خودتو به هیچ وجه قاطی هیچ ماجرایی نمیکنی تو فقط یه وسیله ای برای رسیدن به هدف .... البته وسیله ی به درد بخوری نیستی از نظرم ، ولی خب هیونگ شیک همچین نظری نداره از اینکه بخوای تو کارام دخالت کنی بدم میاد به هیچ وجه باهام در مورد اینجور چیزا حرف نمیزنی کلا نباید مزاحمم بشی حتی اگه مهمونی داشته باید نباید بیای سمتم و هر جا هم که گفتم بدون چون و چرا باید بیای حق نداری با هیچکس صمیمی باشی به جز یه نفر اونم تهیونگه که الان کنارت نشسته بود چون دست راست منه و اخرین چیز .. حق نداری از خونه بدون اجازه ی من بری بیرون ...... اگه این کارا رو ازت ببینم واسه ت بد تموم میشه
مثل منگولا داشتم بهش نگا میکردم
که گفت واسه چی داری به من نگا میکنی ؟
خیلی کرمم گرفت به خاطر همین گفتم منتظرم بری بیرون لباسم و عوض کنم !
با حرص بهم خیره شد و منم مثل حالت قبلیم داشتم بهش نگا میکردم که یهو بلند شد داشت میرفت بیرون که یهو برگشت
(کثافت برگام ریخت چرا دقیقا ادای باباشو در میاره !)
۳۱.۰k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.