جرعت و حقیقت ... part 16

کوک : خب مگه نیستیم ؟
یونا : نه
کوک : یعنی چی ؟ * اخم و یه ابروشو داده بالا
یونا : قبلا بودیم
کوک : ببین یونا من واقعا دوست دارم راس میگم
یونا : پس چرا اون روز لیا رو بوسیدی ؟
بابای کوک : چون من بهش گفته بودم
یونا : چی ؟
بابای کوک : من برای سود شرکتم بهش گفتم فقط دو روز پیش لیا باشه تا معامله ی من با بابای اون تموم بشه
یونا : اها * یکم گیج و ناراحت
که کوک یونا را بغل میکنه و میگه
کوک : عشقم الان آشتی میکنی ؟
یونا : نه
کوک : چراااا ؟ * تعجب
یونا : چون که چه چسبیده به را
کوک : چشم غره *
یونا : لبخند *
بابای کوک : اگه دعوای عاشقونتون تموم شد بیاید بریم داخل
کوک و یونا هم زمان : باشه * خنده
رفتن زنگ را زدن که مامان‌بزرگ کوک اومد در را باز کرد و جونگ کوک را بغل کرد که یهو یونا اومد جلو و گفت
یونا : سلام
مامان‌بزرگ کوک یهو شوکه شد
مامان بزرگ کوک : تو کی هستی؟
یونا : من ...من ...خب می دونید من
کوک : دوست دخترمه* لبخند
مامان‌بزرگ کوک : چییی؟ تو دوست دختر داشتی ؟
کوک : آره شما نمی دونستید
مامان‌بزرگ کوک : اها ‌... بیاید داخل * شوکه

لایک : ۱۶
کامنت : ۱
ببخشید اما یه چند روزی برم بهتره حالم خوب نیست