فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊 🐢🙇🏻♀️🧶پارت⁹
راوی « جیهوپ سری به تشونه تایید و خواهش تکون داد و کمر لیندا رو گرفت و اونو به خودش نزدیک کرد سرش رو توی گردن لیندا برد و مشغول مارک کردن شد...
لیندا « بعد از ترکیب رایحه هامون و پایان مراسم همه تعظیم کردن و مهمان ها به اتاق هاشون و رفتن و من و جیهوپ هم از هم جدا شدیم.... لباسم رو عوض کردم و تمایلی به دیدن هدایای ازدواج نداشتم برای همین دستور دادم اونا رو ببرن و از مونیکا خواستم راجب شاهزاده جونگ کوک برام بگه
مونیکا « نمیخواین استراحت کنید؟
لیندا « نه خیر راجب این شاهزاده بگو... چرا توی قصر نیست و توی مهمان ها هم آدم جدیدی ندیدم... پس این شاهزاده کجاست؟
مونیکا « خب... ایشون توی 14 سالگی به اجبار پدرتون که تا چهار پیش همه کاره بودن مجبور شدن با دختر خاله شما یعنی دختر قبیله سوک ازدواج کنن و دقیقا همین وضع شما رو داشتن چون قبیله سوک هم تحت فرمان راک بود و امپراطور و شاهزاده از راک متنفر بودن.... اسم اون دختر ماریا بود... حتی شما شباهت هایی هم به ایشون دارین
لیندا « بعدش چی شد؟
مونیکا « خب... شاهزاده کوک بسیار خوش تیپ و خوش چهره هستن و هر دختری رو جذب میکنن... بانو ماریا عاشق شاهزاده شد اما شاهزاده همیشه باهاشون سرد بودن و بهشون اهمیت نمیدادن تا اینکه....
لیندا « احساس می کردم مونیکا بغض کرده... بعد از اینکه بغضش رو خورد بت حرفی که زد خشکم زد... یعنی سرنوشت منم عین دختر خالم ماریا میشه؟
مونیکا « ارباب راک ازشون خواست معجونی به شاهزاده بدن تا تحت کنترل راک در بیاد... اما پرنسس ماریا به خاطر علاقه شدیدشون حاضر نشدن همچین کاری بکنن و راک مادرشون رو کشت ... با اینکه قلبشون شکسته بود اما ذره ای از علاقه اشون به شاهزاده کم نشد و غمشون رو پنهان میکردن تا اینکه راک فهمید ماریا دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه و مهره سوخته اس بنابراین ایشون رو کشت... اونم جلوی چشمان شاهزاده... کسی نمیدونه راک در ازای زندگی پرنسس ماریا چی از شاهزاده خواسته اما خب شاهزاده از اون موقع دیگه به کاخ نمیان چون یاد پرنسس میوفتن....
لیندا « سرنوشت غمگینی بود.... ای کاش سرنوشت من اینطوری نشه.... آهی کشیدم و تصمیم گرفتم برم قصر رو نگاه کنم.... واقعا زیبا و دیدنی بود.... درختان سرسبز و پرطراوت... انواع گل ها و آسمان آبی.... شبیه قصر هایی بود که توی کتابا وجود داشت... با رسیدن به یه در آهنی که دورش بوته بود مونیکا جلو اومد و گفت
مونیکا « بانوی من ما اجازه نداریم از این جلوتر بریم
لیندا « چرا؟
مونیکا « از اینجا به بعد اقامتگاه شاهزاده کوکه
لیندا « خب شما اینجا بمونید من میخوام اونجا رو ببینم
راوی « لیندا بی توجه به غر غر های مونیکا و ندیمه هاش از در عبور کرد و وارد اون منطقه شد...
لیندا « بعد از ترکیب رایحه هامون و پایان مراسم همه تعظیم کردن و مهمان ها به اتاق هاشون و رفتن و من و جیهوپ هم از هم جدا شدیم.... لباسم رو عوض کردم و تمایلی به دیدن هدایای ازدواج نداشتم برای همین دستور دادم اونا رو ببرن و از مونیکا خواستم راجب شاهزاده جونگ کوک برام بگه
مونیکا « نمیخواین استراحت کنید؟
لیندا « نه خیر راجب این شاهزاده بگو... چرا توی قصر نیست و توی مهمان ها هم آدم جدیدی ندیدم... پس این شاهزاده کجاست؟
مونیکا « خب... ایشون توی 14 سالگی به اجبار پدرتون که تا چهار پیش همه کاره بودن مجبور شدن با دختر خاله شما یعنی دختر قبیله سوک ازدواج کنن و دقیقا همین وضع شما رو داشتن چون قبیله سوک هم تحت فرمان راک بود و امپراطور و شاهزاده از راک متنفر بودن.... اسم اون دختر ماریا بود... حتی شما شباهت هایی هم به ایشون دارین
لیندا « بعدش چی شد؟
مونیکا « خب... شاهزاده کوک بسیار خوش تیپ و خوش چهره هستن و هر دختری رو جذب میکنن... بانو ماریا عاشق شاهزاده شد اما شاهزاده همیشه باهاشون سرد بودن و بهشون اهمیت نمیدادن تا اینکه....
لیندا « احساس می کردم مونیکا بغض کرده... بعد از اینکه بغضش رو خورد بت حرفی که زد خشکم زد... یعنی سرنوشت منم عین دختر خالم ماریا میشه؟
مونیکا « ارباب راک ازشون خواست معجونی به شاهزاده بدن تا تحت کنترل راک در بیاد... اما پرنسس ماریا به خاطر علاقه شدیدشون حاضر نشدن همچین کاری بکنن و راک مادرشون رو کشت ... با اینکه قلبشون شکسته بود اما ذره ای از علاقه اشون به شاهزاده کم نشد و غمشون رو پنهان میکردن تا اینکه راک فهمید ماریا دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه و مهره سوخته اس بنابراین ایشون رو کشت... اونم جلوی چشمان شاهزاده... کسی نمیدونه راک در ازای زندگی پرنسس ماریا چی از شاهزاده خواسته اما خب شاهزاده از اون موقع دیگه به کاخ نمیان چون یاد پرنسس میوفتن....
لیندا « سرنوشت غمگینی بود.... ای کاش سرنوشت من اینطوری نشه.... آهی کشیدم و تصمیم گرفتم برم قصر رو نگاه کنم.... واقعا زیبا و دیدنی بود.... درختان سرسبز و پرطراوت... انواع گل ها و آسمان آبی.... شبیه قصر هایی بود که توی کتابا وجود داشت... با رسیدن به یه در آهنی که دورش بوته بود مونیکا جلو اومد و گفت
مونیکا « بانوی من ما اجازه نداریم از این جلوتر بریم
لیندا « چرا؟
مونیکا « از اینجا به بعد اقامتگاه شاهزاده کوکه
لیندا « خب شما اینجا بمونید من میخوام اونجا رو ببینم
راوی « لیندا بی توجه به غر غر های مونیکا و ندیمه هاش از در عبور کرد و وارد اون منطقه شد...
۶۵.۰k
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.