چندپارتی (وقتی تو پولدار بودی اما...) P1
با لباس مجللت به طرف در تالار رفتی. حالت از اینکه پدرت بخاطر اختلاف طبقاتی اجازه ازدواجت با هیونجین رو نمیداد بهم میخورد. حالا که با خواستگار جدیدی که از طبقه بالای اجتماع بود آشنا شده بودی، ترجیح میدادی اون جشن احمقانه برای آشناییتون رو رها کنی و با خودت تنها باشی.
با هر قدمی که تورو از تالار دور میکرد صدای موسیقیهم کمتر میشد. به طرف باغ رفتی و بدون اهمیت دادن به کثیف شدن لباست توی چمنها نشستی، بخاطر جدا شدن از هیونجین چندین بار گریه کرده بودی اما اون بهت گفته بود باید قوی باشی تا بتونین باهم ازدواج کنین. به ماه که درخشانتر از هرشب دیگهای بود خیره شده بوده که با صدای شخصی سرتو برگردوندی:
_آسمون امشب خیلی قشنگه...
لبخند شیرینی زدی که ادامه داد:
_ولی بازم به زیبایی تو نیست!
خندهی کوتاهی سر دادی و گفتی:
+اوه هیون، کی اومدی؟
کنارت نشست و گفت:
_همین چند دقیقه پیش. چرا از تالار اومدی بیرون؟ مگه نباید پیش خواستگارت باشی؟
کلمه خواستگار رو طوری تلفظ کرد که انگار دهنش رو پر از لجن کردن...
+خیلی آدم رو مخیه. پدر و مادرم همش دارن قربون صدقش میرن ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد...
هیونجین با لحنی که حسادت ازش میبارید گفت:
_نه پس باید خوشت میومد
دوباره خندت گرفت و بخاطر این حرفش دستتو گذاشتی روی گونش:
+دراماکویین حسود
دستتو برداشتی و هردوتون دوباره به آسمون خیره شدین...
+میدونی... میترسم تورو از دست بدم...
سرتو پایین انداختی، قطرات اشک آروم آروم از چشمات پایین میوفتادن و نمیتونستی به هیونجین نگاه کنی...
+میترسم بابام نزاره...
هیونجین انگشت اشارهشو روی لبات گذاشت:
_هیسسس خانوم کوچولو، قبلا دربارش صحبت کردیم؛ من اجازه نمیدم کسی تورو ازم بگیره
خودتو از پشت توی بغل هیونجین انداختی و هیونجین مشغول نوازش موهات شد:
_حتی اگه مجبور بشم...
موهاتو پشت گوشتت داد و گفت:
_حتی اگه مجبور بشم برات آدم میکشم!
و بوسهی ملایمی رو شروع کرد.
توی همون حالت بودین که توجهتون به فردی که یک متر باهاتون فاصله داشت جلب شد...
بقیش بمونه برای فردا برم ریاضی بخونم✨🗿
با هر قدمی که تورو از تالار دور میکرد صدای موسیقیهم کمتر میشد. به طرف باغ رفتی و بدون اهمیت دادن به کثیف شدن لباست توی چمنها نشستی، بخاطر جدا شدن از هیونجین چندین بار گریه کرده بودی اما اون بهت گفته بود باید قوی باشی تا بتونین باهم ازدواج کنین. به ماه که درخشانتر از هرشب دیگهای بود خیره شده بوده که با صدای شخصی سرتو برگردوندی:
_آسمون امشب خیلی قشنگه...
لبخند شیرینی زدی که ادامه داد:
_ولی بازم به زیبایی تو نیست!
خندهی کوتاهی سر دادی و گفتی:
+اوه هیون، کی اومدی؟
کنارت نشست و گفت:
_همین چند دقیقه پیش. چرا از تالار اومدی بیرون؟ مگه نباید پیش خواستگارت باشی؟
کلمه خواستگار رو طوری تلفظ کرد که انگار دهنش رو پر از لجن کردن...
+خیلی آدم رو مخیه. پدر و مادرم همش دارن قربون صدقش میرن ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد...
هیونجین با لحنی که حسادت ازش میبارید گفت:
_نه پس باید خوشت میومد
دوباره خندت گرفت و بخاطر این حرفش دستتو گذاشتی روی گونش:
+دراماکویین حسود
دستتو برداشتی و هردوتون دوباره به آسمون خیره شدین...
+میدونی... میترسم تورو از دست بدم...
سرتو پایین انداختی، قطرات اشک آروم آروم از چشمات پایین میوفتادن و نمیتونستی به هیونجین نگاه کنی...
+میترسم بابام نزاره...
هیونجین انگشت اشارهشو روی لبات گذاشت:
_هیسسس خانوم کوچولو، قبلا دربارش صحبت کردیم؛ من اجازه نمیدم کسی تورو ازم بگیره
خودتو از پشت توی بغل هیونجین انداختی و هیونجین مشغول نوازش موهات شد:
_حتی اگه مجبور بشم...
موهاتو پشت گوشتت داد و گفت:
_حتی اگه مجبور بشم برات آدم میکشم!
و بوسهی ملایمی رو شروع کرد.
توی همون حالت بودین که توجهتون به فردی که یک متر باهاتون فاصله داشت جلب شد...
بقیش بمونه برای فردا برم ریاضی بخونم✨🗿
۳.۸k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.