p:⁶³
کلافه گفتم:برای چی؟
تهیونگ:دختر دایی جان تازه پیدات کردیم محاله بزاریم از دستمون در بری...
نگاهی به چهره خندونش کردم و گفتم:تهیونگ انقد مسخره بازی در نیار درست بگو ببینم...
خندش و جمع کرد و جدی شد...جدی شدنی ک از هزار تا مسخره بازی ام خنده دار تر بود...
تهیونگ: عرضم به حضور پر وجودت دختر دایی جونم...باید بگم مامان بزرگ تازه پیدات کرده...و این شروع کاره...یادم رفت خیره مقدم عرض کنم به دلیل ورود با شکوهت به این خاندان و خلاصه جزو ما نوه ها ....سر تهشو هم میارم این مهمونی واسه معرفی توئه...
با دهن نیم باز نگاش کردم ک با دستش دهنمو بست و گفت:ببین پشه نره توش...تازه خبر نداری از صبح مامان بزرگ دنبالته و واقعا متاسفم که تنها کاری ک از دستم بر میاد فاتحه خوندنه
سریع از جام بلند شدم و گفتم:از صبح....چرا بهم نگفتی؟
تهیونگ:چه فرقی میکرد در هر صورت میکشتت...
اینو گفت و تو گلو خندید ک زدمش کنار و رفتم سمت سرویس ک صداش بلند شد :فقط عجله کن فک کنم تا پنج دقه دیگ برسه...
با شنیدن حرفش از تو حموم داد زدم:من تو پنج دقه چه گوهی بخورم؟..
با صدایی ک به حموم نزدیک میشد گفت:نمیدونم تصمیمش با خودته ...ولی من میتونم نیم ساعت سرشو گرم کنه...گفته باشم فقط نیم ساعت چون بیشتر از این باشه...میده از لوستر دارم بزنن...
نتونستم جلو خندم و بگیرم با خنده گفتم:باشه باشه...برو سریع..
تهیونگ:لباست روی تخت میزارم ...و اینکه به عمت بخند...
با شک گفتم:عمم میشه مامانت!...
تهیونگ:خب به شوهر عمت بخند...میتونی به گور زن شوهر عمت (منظورش نامادریشه)بخندی
با چرت و پرتای ا/ت از خنده غش کردم ولی یه دقه نگذشت ک دوباره یاد بدبختیام افتادم ...زیر دوش محل مناسبی واسه فکر کردن بود ...
تهیونگ:من رفتم..
اروم لب زدم:باشه!
باید پیداش کنم!... بدون کمک...خودم از پسش بر میام فقط نشونه ها رو دنبال میکنم...بردارت پیشته فقط باید بشناسیش!...اطرافیانم...پسرایی ک به سن برادرم میخورن...
کوک....جین...جیمین و تهیونگ....تهیونگ و جین ک ن ....ولی کوک و جیمین ....من جیمین و زیاد نمیشناختم ...حتی نمیدونستم زن و بچه داره یا ن!... اما کوک ..چرا به ذهنم نرسید ...چرا توجه نکردم به حرف اون زن ....اگه کوک برادرم میبود اگه ثابت میشد چی!....
از حموم زدم بیرون و لباسم و پوشیدم...بعد از یکم ارایش کلافه از اتاق زدم بیرون امشب...باید خیلی چیزا میفهمیدم!...
با قرار گرفتن دست تهیونگ دور کمرم از فکر اومدم بیرون و بهش خیره شدم...
تهیونگ:افتخار رقص میدی لیدی؟
لبخند ارومی زدم سر تکون دادم ..اروم بردم سمت پیست رقص ...با یه موزیک ملایم ..دستمو گذاشت روی شونش و دست دیگ و محکم گرفت و من و چفت بدنش کرد...با لبخند نگام میکرد...تهیونگ:چطوره؟
اروم گفتم:قشنگه ..
تهیونگ :قشنگ ترم میشه..مثلا اگه به بوس بدی خیلی قشنگ تر میشه..
ا/ت:بخیال تهیونگ ....وسط این جمعیت؟..
تهیونگ:هر کی سرش تو کار خودشه ...هیشکی حواسش نیس...
بدون توجه به حرفش چیزی ک توی دلم بود و گفتم:میشه ازت سوال بپرسم؟..
متفکر گفت:اره..فقط شرط داره...
ا/ت:چی؟
تهیونگ:در برابر هر جواب باید یه بوس بدی...
ا/ت:عهه..اذیت نکن دیگ...
تهیونگ:دیگ شرط من همینه ...اگه قبول میکنی جواب میدم!...اگه ن ک شمارو به خیر و مارو به سلامت...
کلافه گفتم:خیله خب...
تهیونگ:افرین بچه حرف گوش کن....حالا میتونی بپرسی
ا/ت:کوک بهم داستان اشناییتون و گفت...
اروم لب زد :خب..
تهیونگ:دختر دایی جان تازه پیدات کردیم محاله بزاریم از دستمون در بری...
نگاهی به چهره خندونش کردم و گفتم:تهیونگ انقد مسخره بازی در نیار درست بگو ببینم...
خندش و جمع کرد و جدی شد...جدی شدنی ک از هزار تا مسخره بازی ام خنده دار تر بود...
تهیونگ: عرضم به حضور پر وجودت دختر دایی جونم...باید بگم مامان بزرگ تازه پیدات کرده...و این شروع کاره...یادم رفت خیره مقدم عرض کنم به دلیل ورود با شکوهت به این خاندان و خلاصه جزو ما نوه ها ....سر تهشو هم میارم این مهمونی واسه معرفی توئه...
با دهن نیم باز نگاش کردم ک با دستش دهنمو بست و گفت:ببین پشه نره توش...تازه خبر نداری از صبح مامان بزرگ دنبالته و واقعا متاسفم که تنها کاری ک از دستم بر میاد فاتحه خوندنه
سریع از جام بلند شدم و گفتم:از صبح....چرا بهم نگفتی؟
تهیونگ:چه فرقی میکرد در هر صورت میکشتت...
اینو گفت و تو گلو خندید ک زدمش کنار و رفتم سمت سرویس ک صداش بلند شد :فقط عجله کن فک کنم تا پنج دقه دیگ برسه...
با شنیدن حرفش از تو حموم داد زدم:من تو پنج دقه چه گوهی بخورم؟..
با صدایی ک به حموم نزدیک میشد گفت:نمیدونم تصمیمش با خودته ...ولی من میتونم نیم ساعت سرشو گرم کنه...گفته باشم فقط نیم ساعت چون بیشتر از این باشه...میده از لوستر دارم بزنن...
نتونستم جلو خندم و بگیرم با خنده گفتم:باشه باشه...برو سریع..
تهیونگ:لباست روی تخت میزارم ...و اینکه به عمت بخند...
با شک گفتم:عمم میشه مامانت!...
تهیونگ:خب به شوهر عمت بخند...میتونی به گور زن شوهر عمت (منظورش نامادریشه)بخندی
با چرت و پرتای ا/ت از خنده غش کردم ولی یه دقه نگذشت ک دوباره یاد بدبختیام افتادم ...زیر دوش محل مناسبی واسه فکر کردن بود ...
تهیونگ:من رفتم..
اروم لب زدم:باشه!
باید پیداش کنم!... بدون کمک...خودم از پسش بر میام فقط نشونه ها رو دنبال میکنم...بردارت پیشته فقط باید بشناسیش!...اطرافیانم...پسرایی ک به سن برادرم میخورن...
کوک....جین...جیمین و تهیونگ....تهیونگ و جین ک ن ....ولی کوک و جیمین ....من جیمین و زیاد نمیشناختم ...حتی نمیدونستم زن و بچه داره یا ن!... اما کوک ..چرا به ذهنم نرسید ...چرا توجه نکردم به حرف اون زن ....اگه کوک برادرم میبود اگه ثابت میشد چی!....
از حموم زدم بیرون و لباسم و پوشیدم...بعد از یکم ارایش کلافه از اتاق زدم بیرون امشب...باید خیلی چیزا میفهمیدم!...
با قرار گرفتن دست تهیونگ دور کمرم از فکر اومدم بیرون و بهش خیره شدم...
تهیونگ:افتخار رقص میدی لیدی؟
لبخند ارومی زدم سر تکون دادم ..اروم بردم سمت پیست رقص ...با یه موزیک ملایم ..دستمو گذاشت روی شونش و دست دیگ و محکم گرفت و من و چفت بدنش کرد...با لبخند نگام میکرد...تهیونگ:چطوره؟
اروم گفتم:قشنگه ..
تهیونگ :قشنگ ترم میشه..مثلا اگه به بوس بدی خیلی قشنگ تر میشه..
ا/ت:بخیال تهیونگ ....وسط این جمعیت؟..
تهیونگ:هر کی سرش تو کار خودشه ...هیشکی حواسش نیس...
بدون توجه به حرفش چیزی ک توی دلم بود و گفتم:میشه ازت سوال بپرسم؟..
متفکر گفت:اره..فقط شرط داره...
ا/ت:چی؟
تهیونگ:در برابر هر جواب باید یه بوس بدی...
ا/ت:عهه..اذیت نکن دیگ...
تهیونگ:دیگ شرط من همینه ...اگه قبول میکنی جواب میدم!...اگه ن ک شمارو به خیر و مارو به سلامت...
کلافه گفتم:خیله خب...
تهیونگ:افرین بچه حرف گوش کن....حالا میتونی بپرسی
ا/ت:کوک بهم داستان اشناییتون و گفت...
اروم لب زد :خب..
۱۸۲.۱k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.