part28
"ات"
فلش بک ۱۲ سالگی ات
ات : م..مامان...حس میکنم بدنم داره...زیر یه سنگ له میشه
م.ا*مامان ات*: ات عزیزم لطفا طاقت بیار
پزشک : ه..هیچ کاری از من بر نمیاد...نمیتونم کاری بکنم...تقویت کننده جواب نمیده
ات : از این اتاق متنفرم*گریه*
پ.ا: ات...میدونی با این حرفت داری به اجدادمون توهین میکنی
تهیونگ : بابا فعلا وقت این حرفا نیس...ات مریضه!در اینده کی میخواد این سرزمین رو اداره کنه!
ا.ت : اوپااا،چرا تو ولیعهد نباشی...هق...من که نمیتونم
اون لحظه بود...که دیدمش...فرشته نجاتم بود!...اون موقع فک کنم ۱۹ سالش بود
جین : بانوی من لطفا این شیر و عسل رو بخورید...مقویه و برای سلامتیتون خوبه
م.ا: با چه اجازه ای اومدی تو...هیچکس نباید از بیماری پرنسس باخبر باشه
تهیونگ : مامان اروم باش...شاید کارساز باشه...مگه نمیخوای ات خوب بشه
ات : تو کی هستی*با صورت گریون*
جین : من اشپز قصرم بانوی من..
من کسیو جز خانوادم...و پزشک و پسرشون نامجون..و بانوی ویژه کسیو نمیشناختم
اون شخص..چهره با اعتماد و مهربونی داشت
ات : خ..خیلی خوشمزس*لبخند*
اون لحظه که شیر و عسل از گلوم پایین اومد...بدنمو قلقلک داد...ارامش خاصی داشت
ات : اسمت چیه؟*لبخند*
جین : کیم سوکجین
ات : سوکجین..بازم برام درست میکنی؟خیلی خوبه!بدنمو قلقلک میده
جین : ب..بانوی من..شما فقد امر کنین
اون تنها کسی بود...که با وجودش سرگرم میشدم...اون لحظه که لبخندی رو لبام بود...خانوادم تعجب کرده بودن...معلومه...۱۲ سالگیم اولین باری بود که حتی با وجود دردم لبخند میزنم..
جین تنها دلیل خوشحالیم بود..و با بودنش کنارم تونستم تا اینجا ادامه بدم
پایان فلش بک
یونگی : چه داستان قشنگی
ات : من به تمام افراد قصر مدیونم...برا محافظت از من مایه گزاشتن و به خودشون اسیب زدن..منم باید براشون جبران کنم
یونگی : باورم نمیشه به همچین قلب پاکی توهین میکردم
ات : *لبخند*
در همون لحظه که پنجره اتاق باز بود...مردی با شنلی قهوه ای وارد شد...اون مرد...جیمین بود!
فلش بک ۱۲ سالگی ات
ات : م..مامان...حس میکنم بدنم داره...زیر یه سنگ له میشه
م.ا*مامان ات*: ات عزیزم لطفا طاقت بیار
پزشک : ه..هیچ کاری از من بر نمیاد...نمیتونم کاری بکنم...تقویت کننده جواب نمیده
ات : از این اتاق متنفرم*گریه*
پ.ا: ات...میدونی با این حرفت داری به اجدادمون توهین میکنی
تهیونگ : بابا فعلا وقت این حرفا نیس...ات مریضه!در اینده کی میخواد این سرزمین رو اداره کنه!
ا.ت : اوپااا،چرا تو ولیعهد نباشی...هق...من که نمیتونم
اون لحظه بود...که دیدمش...فرشته نجاتم بود!...اون موقع فک کنم ۱۹ سالش بود
جین : بانوی من لطفا این شیر و عسل رو بخورید...مقویه و برای سلامتیتون خوبه
م.ا: با چه اجازه ای اومدی تو...هیچکس نباید از بیماری پرنسس باخبر باشه
تهیونگ : مامان اروم باش...شاید کارساز باشه...مگه نمیخوای ات خوب بشه
ات : تو کی هستی*با صورت گریون*
جین : من اشپز قصرم بانوی من..
من کسیو جز خانوادم...و پزشک و پسرشون نامجون..و بانوی ویژه کسیو نمیشناختم
اون شخص..چهره با اعتماد و مهربونی داشت
ات : خ..خیلی خوشمزس*لبخند*
اون لحظه که شیر و عسل از گلوم پایین اومد...بدنمو قلقلک داد...ارامش خاصی داشت
ات : اسمت چیه؟*لبخند*
جین : کیم سوکجین
ات : سوکجین..بازم برام درست میکنی؟خیلی خوبه!بدنمو قلقلک میده
جین : ب..بانوی من..شما فقد امر کنین
اون تنها کسی بود...که با وجودش سرگرم میشدم...اون لحظه که لبخندی رو لبام بود...خانوادم تعجب کرده بودن...معلومه...۱۲ سالگیم اولین باری بود که حتی با وجود دردم لبخند میزنم..
جین تنها دلیل خوشحالیم بود..و با بودنش کنارم تونستم تا اینجا ادامه بدم
پایان فلش بک
یونگی : چه داستان قشنگی
ات : من به تمام افراد قصر مدیونم...برا محافظت از من مایه گزاشتن و به خودشون اسیب زدن..منم باید براشون جبران کنم
یونگی : باورم نمیشه به همچین قلب پاکی توهین میکردم
ات : *لبخند*
در همون لحظه که پنجره اتاق باز بود...مردی با شنلی قهوه ای وارد شد...اون مرد...جیمین بود!
۶۰.۶k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.