پادشاه سنگ دل من پارت 7
کوک: ببخشید ببخشید دیگه گریه نکن، خواهش میکنم
از گریه ا/ت گریم گرفت قطره های اشک تند تند از چشمم سر میخوردن
ویو ا/ت
سرم رو بالا بردم دیدم ارباب داره گریه میکنه اخه چرا اون گریه میکنه؟ اشکاش رو آروم پاک کردم گفتم
ا/ت: تو چرا گریه میکنی؟
کوک: منکه گریه نمیکنم
ا/ت: داری گریه میکنی، اشکالی نداره همه گریه میکنن از سنگ که نیستی (با خنده ریز)
کوک: چرا میخندی؟ چجوری ی ثانیه بعد گریه میخندی؟
ا/ت: به راحتی
کوک از حرفش خندش گرفت
کوک: بهم ی فرصت بده تا خودم رو اثبات کنم
ویو ا/ت
منم خیلی دوسش دارم ولی میترسم بهش اعتماد کنم ینفر بهم گفت که در قلبم رو روی هیچکس باز نکنم چون اگه باز کنم روش خط میندازه اما دیگه برام مهم نیست که رو قلبم خط بندازه می خوام بهش ی فرصت بدم
ات: باشه اما شرط داره
کوک: هرچی بگی قبوله
ا/ت: با بقیه مهربون تر رفتار کن.
کوک: واقعا ی چیزی برای خودت نمیخوای؟
ات: نه
کوک: باشه ولی تو هم به من بگو کوک یا جون کوک
(پرش زمانی به صبح)
سر خدمتکار گفت باید کل کتابخونه سلطنتی رو مرتب کنم دهنم وا موند ولی مجبور بودم رفتم تو کتابخونه سلطنتی رفتم از ی قفسه شروع کردم
ویو کوک
رفتم تو کتابخونه دنبال ی کتاب بودم که دیدم ا/ت داره کتابخونه رو مرتب میکنه رفتم از پشت بغلش کردم یکم ترسید
ا/ت: اهه ترسوندیم ار... جون کوک
کوک: داری چیکار میکنی
ا/ت: کتابخونه رو مرتب میکنم
کوک: کلشو!!(با تعجب)
ا/ت: آره
کوک: ولش کن بیا امروز باهم باشیم؟(خودشو کیوت میکنه)
ات: قیافتو اینجوری نکن نمیتونم نه بگم.. اه باشه، کجا میخوای بری
کوک: بریم تو شهر
ا/ت: باشه بریم
ویو ا/ت
رفتیم تو شهر کلی قدم زدیم جون کوک رفت ی چیزی بخره منم منتظر موندم که یهو ی مرد بهم خورد افتادم زمین بلد شدم
ات: داری چیکار میکنی؟
مرد: ب تو چه
ات: باید ازم معذرت خواهی کنی
مرد: چرا؟
ات: تو ب من خوردی الان میگی چرا باید با بقیه مثل آدم رفتار کنی
مرد: ای دختر عوضی
مرده شلاق اسب برداشت خواستبهم ضربه بزنه چشمام رو بستم چیزی حس نکردم وقتی باز کردم
شرط برای پارت بعد
10 لایک
10 کامنت
از گریه ا/ت گریم گرفت قطره های اشک تند تند از چشمم سر میخوردن
ویو ا/ت
سرم رو بالا بردم دیدم ارباب داره گریه میکنه اخه چرا اون گریه میکنه؟ اشکاش رو آروم پاک کردم گفتم
ا/ت: تو چرا گریه میکنی؟
کوک: منکه گریه نمیکنم
ا/ت: داری گریه میکنی، اشکالی نداره همه گریه میکنن از سنگ که نیستی (با خنده ریز)
کوک: چرا میخندی؟ چجوری ی ثانیه بعد گریه میخندی؟
ا/ت: به راحتی
کوک از حرفش خندش گرفت
کوک: بهم ی فرصت بده تا خودم رو اثبات کنم
ویو ا/ت
منم خیلی دوسش دارم ولی میترسم بهش اعتماد کنم ینفر بهم گفت که در قلبم رو روی هیچکس باز نکنم چون اگه باز کنم روش خط میندازه اما دیگه برام مهم نیست که رو قلبم خط بندازه می خوام بهش ی فرصت بدم
ات: باشه اما شرط داره
کوک: هرچی بگی قبوله
ا/ت: با بقیه مهربون تر رفتار کن.
کوک: واقعا ی چیزی برای خودت نمیخوای؟
ات: نه
کوک: باشه ولی تو هم به من بگو کوک یا جون کوک
(پرش زمانی به صبح)
سر خدمتکار گفت باید کل کتابخونه سلطنتی رو مرتب کنم دهنم وا موند ولی مجبور بودم رفتم تو کتابخونه سلطنتی رفتم از ی قفسه شروع کردم
ویو کوک
رفتم تو کتابخونه دنبال ی کتاب بودم که دیدم ا/ت داره کتابخونه رو مرتب میکنه رفتم از پشت بغلش کردم یکم ترسید
ا/ت: اهه ترسوندیم ار... جون کوک
کوک: داری چیکار میکنی
ا/ت: کتابخونه رو مرتب میکنم
کوک: کلشو!!(با تعجب)
ا/ت: آره
کوک: ولش کن بیا امروز باهم باشیم؟(خودشو کیوت میکنه)
ات: قیافتو اینجوری نکن نمیتونم نه بگم.. اه باشه، کجا میخوای بری
کوک: بریم تو شهر
ا/ت: باشه بریم
ویو ا/ت
رفتیم تو شهر کلی قدم زدیم جون کوک رفت ی چیزی بخره منم منتظر موندم که یهو ی مرد بهم خورد افتادم زمین بلد شدم
ات: داری چیکار میکنی؟
مرد: ب تو چه
ات: باید ازم معذرت خواهی کنی
مرد: چرا؟
ات: تو ب من خوردی الان میگی چرا باید با بقیه مثل آدم رفتار کنی
مرد: ای دختر عوضی
مرده شلاق اسب برداشت خواستبهم ضربه بزنه چشمام رو بستم چیزی حس نکردم وقتی باز کردم
شرط برای پارت بعد
10 لایک
10 کامنت
۳۱.۰k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.