𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ
𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ
𝔓.𝔱➂
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
بعد از عوض کردن لباساش به سمت اتاق پدرش رفت.
برای در زدن تردید داشت ولی قبل از اینکه در بزنه در اتاق باز شد
نامجون:"منتظرت بودم"
ا.ت:"چی میخواستین بگین؟"
نامجون:"این بار چندمه؟"
ا.ت:"من پشیمون نیستم"
نامجون:"واقعا؟افتخار میکنی که اونو زدی؟"
ا.ت:"کاش درک میکردین که تو اون مدرسه چه چیزایی به من میگن"
نامجون:"حرفای اونا برات مهمه؟"
ا.ت:"اولاش نه.ولی....ولی بعد از یه مدت حرفاشون برام آزار دهنده بود....میتونی بفهمی؟نه معلومه که نه."
داد زد:"تنها چیزی که برات مهمه کارخونته. واقعا منو دخترت میدونی؟"
نامجون:"ا.ت مزخرف گفتن رو تموم کن"
ا.ت:" من مزخرف میگم یا تو؟"
ا.ت با چشم های بارونیش به نامجون زل زده بود نامجون هم بدون حرف اضافه ای رو ا.ت کرد و گفت:" ا.ت لعنت بهت، تو از اولشم دردسر بودی دارم به این فمر میکنم که کاش تو بچه من نبودی "
نامجون با سکوت به ا.ت که بی صدا اشک میریخت نگاه کرد و ادامه داد:" حالا گمشو از خونه من بیرون دیگه برام مهم نیست که میخای چیکار کنی و چجوری گند بزنی به زندگی خودت، من و مامانت "
ا.ت شروع کرد به دویدن به سمت اتاقش
سریع وسایلش رو توی چمدون گذاشت و اومد که به یونگی زنگ بزنه که.....
یادش افتاد چجوری میتونست کل زندگیش خاطراتش و خوبی ها و بدی هاش رو توی چمدون جا بده ولی اون دیگه حتی همون قلب تیکه تیکه شدش رو هم نداشت پس به یونگی زنگ زد و....
یونگی:"نظرت عوض شد؟یا زنگ زدی برای خدافظی؟"
ا.ت با صدایی که میشد به وضوح فهمید که بغض کرده گفت:"یونگیا میشه بیای دنبالم؟"
یونگی:"هییی حالت خوبه؟"
ا.ت:"فقط بیا"
یونگی:"خیله خب فقط زیا وسایل برندار"
ا.ت:"منتظرم"
۵دقیقه میشد که به پنجره زول زده بود و منتظر تنها شخصی بود که دوستش داشت
تو فکر بود که یه موتور مشکی جلوی خونشون پارک کرد
مرد کلاهش رو از روی سرش برداشت.
خودش بود....تنها امید ا.ت
ا.ت پنجره رو باز کرد و برای یونگی دست تکون داد
یونگی:" میتونی بیای پایین؟"
ا.ت طنابی که با لباساش درست کرده بود رو انداخت پایین و اروم اروم ازش پایین اومد
تقریبا داشت میرسید و یونگی از پایین بغلش کرد و کمکش کرد:" بیا پایین"
ا.ت:"سوار شو سریع تر لطفا"
یونگی:"ا.ت لطفا اگه اتفاقی افتاده بگو"
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
@nobody2011
@moon_gooddess
𝔓.𝔱➂
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
بعد از عوض کردن لباساش به سمت اتاق پدرش رفت.
برای در زدن تردید داشت ولی قبل از اینکه در بزنه در اتاق باز شد
نامجون:"منتظرت بودم"
ا.ت:"چی میخواستین بگین؟"
نامجون:"این بار چندمه؟"
ا.ت:"من پشیمون نیستم"
نامجون:"واقعا؟افتخار میکنی که اونو زدی؟"
ا.ت:"کاش درک میکردین که تو اون مدرسه چه چیزایی به من میگن"
نامجون:"حرفای اونا برات مهمه؟"
ا.ت:"اولاش نه.ولی....ولی بعد از یه مدت حرفاشون برام آزار دهنده بود....میتونی بفهمی؟نه معلومه که نه."
داد زد:"تنها چیزی که برات مهمه کارخونته. واقعا منو دخترت میدونی؟"
نامجون:"ا.ت مزخرف گفتن رو تموم کن"
ا.ت:" من مزخرف میگم یا تو؟"
ا.ت با چشم های بارونیش به نامجون زل زده بود نامجون هم بدون حرف اضافه ای رو ا.ت کرد و گفت:" ا.ت لعنت بهت، تو از اولشم دردسر بودی دارم به این فمر میکنم که کاش تو بچه من نبودی "
نامجون با سکوت به ا.ت که بی صدا اشک میریخت نگاه کرد و ادامه داد:" حالا گمشو از خونه من بیرون دیگه برام مهم نیست که میخای چیکار کنی و چجوری گند بزنی به زندگی خودت، من و مامانت "
ا.ت شروع کرد به دویدن به سمت اتاقش
سریع وسایلش رو توی چمدون گذاشت و اومد که به یونگی زنگ بزنه که.....
یادش افتاد چجوری میتونست کل زندگیش خاطراتش و خوبی ها و بدی هاش رو توی چمدون جا بده ولی اون دیگه حتی همون قلب تیکه تیکه شدش رو هم نداشت پس به یونگی زنگ زد و....
یونگی:"نظرت عوض شد؟یا زنگ زدی برای خدافظی؟"
ا.ت با صدایی که میشد به وضوح فهمید که بغض کرده گفت:"یونگیا میشه بیای دنبالم؟"
یونگی:"هییی حالت خوبه؟"
ا.ت:"فقط بیا"
یونگی:"خیله خب فقط زیا وسایل برندار"
ا.ت:"منتظرم"
۵دقیقه میشد که به پنجره زول زده بود و منتظر تنها شخصی بود که دوستش داشت
تو فکر بود که یه موتور مشکی جلوی خونشون پارک کرد
مرد کلاهش رو از روی سرش برداشت.
خودش بود....تنها امید ا.ت
ا.ت پنجره رو باز کرد و برای یونگی دست تکون داد
یونگی:" میتونی بیای پایین؟"
ا.ت طنابی که با لباساش درست کرده بود رو انداخت پایین و اروم اروم ازش پایین اومد
تقریبا داشت میرسید و یونگی از پایین بغلش کرد و کمکش کرد:" بیا پایین"
ا.ت:"سوار شو سریع تر لطفا"
یونگی:"ا.ت لطفا اگه اتفاقی افتاده بگو"
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
@nobody2011
@moon_gooddess
۳.۳k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.