گس لایتر/پارت27
اسلاید دوم: جونگکوک
نایون: گرچه تردید دارم!
جونگکوک: برای چی؟
نایون: امشب که بایول رو دیدم متوجه شدم که اون به تو دل باخته... اما کوچکترین نشونه ای از جانب تو ندیدم!
جونگکوک: اما شما حرفامونو شنیدید...کافی نبود تا نسبت به احساسم مطمئن بشین؟
نایون: جونگکوک!
من بزرگت کردم...خیلی خوب لحنتو... نگاهتو...حرفاتو میشناسم...چیزی در تو تغییر نکرده!... جز اینکه یاد گرفتی لبخندای اغواگرانه بزنی...با اینکه عاشقتم...اما گاهی منم ازت میترسم!!
جونگکوک: نترس اوما...نترس... نمیدونم چرا انقد همه چیزو سخت میکنید...منم مثل بقیه فقط میخوام زندگیمو ادامه بدم...میخوام تشکیل خانواده بدم...اختلالی که سالهاست بهش بی اعتنایی کردم رو برطرف کنم...توی راهی که در پیش گرفتم به حمایت و کمکت احتیاج دارم...پس حالا بدون هیچ اضطرابی برگرد به اتاقت و استراحت کن
نایون: شب بخیر
جونگکوک:شب بخیر
از زبان نویسنده:
نایون از اتاق بیرون رفت...
از اینکه مادرش تا این حد مضطرب و عصبی بود خنده هیستریکی کرد!....:
شب...بخیر!!!
همینطوره...
شب بخیر!!...
مشکلی نیست اوما!
خیالی نیست...
یقین دارم که تهش خودت برای کمک بهم پیش قدم میشی!
تو پشت تنها پسرتو خالی نمیکنی!
دو روز بعد...
از زبان جونگکوک:
پیش یه روانپزشک مشهور وقت گرفته بودم... رفتم پیشش و بازم از اول براش همه چیزو تعریف کردم... یسری دارو تجویز کرد... اونم میگفت زمان لازمه...اما این حرف برای من بی معنیه...اساس نداره!...فقط داروها رو از داروخونه گرفتم و مصرفشونو شروع کردم... مطمئنم بایول خانوادشو راضی میکنه که هفته ی دیگه عروسی بگیریم...از چشماش هیجان میبارید...برخلاف میل من عمل نمیکنه...اگه نتونه راضیشون کنه یعنی به اندازه کافی توی به دست گرفتن کنترلش موفق نبودم!....
چند روز بعد...
از زبان ایل دونگ:
چند روزی میشه که هیونو رو زیر نظر دارم... آدم دقیق و نکته سنجیه...بهم ثابت شد که به این راحتی نمیشه ازش آتو گرفت...اما بلاخره نقطه ضعفش دستم میاد!....
از زبان نویسنده:
تا الان همه چیز مطابق میل جئون جونگکوک پیش رفته...ایم بایول خانوادش رو علی رغم مخالفتهایی که داشتن راضی کرد تا عروسی رو خیلی زود برگزار کنن...نبوغ پسر هر دو خانواده رو به بازی گرفته بود...تازه هنوز اولش بود! اول بازی دراماتیکی که راه انداخته بود...
شب عروسی از زبان یون ها:
من و هیونو نمیخواستیم تا قبل از جانشین شدن هیونو به جای آبا ، کسی وارد زندگی بایول بشه...اما موفق نبودیم! حتی نتونستیم کمی عروسی رو عقب بندازیم تا هیونو بتونه مناقصه ای که شرکت کرده بودیم رو برنده بشه و نظر هیئت مدیره بیشتر بهش جلب بشه....علت همه اینا توجه و محبت بیش از حد آبا به بایوله...اون فقط به حرف بایول گوش میکنه و اینکه اون دلش چی میخواد! اما من نمیذارم!! نمیذارم چیزی دست داماد جدید خاندان ایم بیفته!...
هیونو هم به اندازه من خشمگین بود...اما بهش گفتم که امشب توی مراسم تا جایی که میتونه حفظ ظاهر کنه...
نایون: گرچه تردید دارم!
جونگکوک: برای چی؟
نایون: امشب که بایول رو دیدم متوجه شدم که اون به تو دل باخته... اما کوچکترین نشونه ای از جانب تو ندیدم!
جونگکوک: اما شما حرفامونو شنیدید...کافی نبود تا نسبت به احساسم مطمئن بشین؟
نایون: جونگکوک!
من بزرگت کردم...خیلی خوب لحنتو... نگاهتو...حرفاتو میشناسم...چیزی در تو تغییر نکرده!... جز اینکه یاد گرفتی لبخندای اغواگرانه بزنی...با اینکه عاشقتم...اما گاهی منم ازت میترسم!!
جونگکوک: نترس اوما...نترس... نمیدونم چرا انقد همه چیزو سخت میکنید...منم مثل بقیه فقط میخوام زندگیمو ادامه بدم...میخوام تشکیل خانواده بدم...اختلالی که سالهاست بهش بی اعتنایی کردم رو برطرف کنم...توی راهی که در پیش گرفتم به حمایت و کمکت احتیاج دارم...پس حالا بدون هیچ اضطرابی برگرد به اتاقت و استراحت کن
نایون: شب بخیر
جونگکوک:شب بخیر
از زبان نویسنده:
نایون از اتاق بیرون رفت...
از اینکه مادرش تا این حد مضطرب و عصبی بود خنده هیستریکی کرد!....:
شب...بخیر!!!
همینطوره...
شب بخیر!!...
مشکلی نیست اوما!
خیالی نیست...
یقین دارم که تهش خودت برای کمک بهم پیش قدم میشی!
تو پشت تنها پسرتو خالی نمیکنی!
دو روز بعد...
از زبان جونگکوک:
پیش یه روانپزشک مشهور وقت گرفته بودم... رفتم پیشش و بازم از اول براش همه چیزو تعریف کردم... یسری دارو تجویز کرد... اونم میگفت زمان لازمه...اما این حرف برای من بی معنیه...اساس نداره!...فقط داروها رو از داروخونه گرفتم و مصرفشونو شروع کردم... مطمئنم بایول خانوادشو راضی میکنه که هفته ی دیگه عروسی بگیریم...از چشماش هیجان میبارید...برخلاف میل من عمل نمیکنه...اگه نتونه راضیشون کنه یعنی به اندازه کافی توی به دست گرفتن کنترلش موفق نبودم!....
چند روز بعد...
از زبان ایل دونگ:
چند روزی میشه که هیونو رو زیر نظر دارم... آدم دقیق و نکته سنجیه...بهم ثابت شد که به این راحتی نمیشه ازش آتو گرفت...اما بلاخره نقطه ضعفش دستم میاد!....
از زبان نویسنده:
تا الان همه چیز مطابق میل جئون جونگکوک پیش رفته...ایم بایول خانوادش رو علی رغم مخالفتهایی که داشتن راضی کرد تا عروسی رو خیلی زود برگزار کنن...نبوغ پسر هر دو خانواده رو به بازی گرفته بود...تازه هنوز اولش بود! اول بازی دراماتیکی که راه انداخته بود...
شب عروسی از زبان یون ها:
من و هیونو نمیخواستیم تا قبل از جانشین شدن هیونو به جای آبا ، کسی وارد زندگی بایول بشه...اما موفق نبودیم! حتی نتونستیم کمی عروسی رو عقب بندازیم تا هیونو بتونه مناقصه ای که شرکت کرده بودیم رو برنده بشه و نظر هیئت مدیره بیشتر بهش جلب بشه....علت همه اینا توجه و محبت بیش از حد آبا به بایوله...اون فقط به حرف بایول گوش میکنه و اینکه اون دلش چی میخواد! اما من نمیذارم!! نمیذارم چیزی دست داماد جدید خاندان ایم بیفته!...
هیونو هم به اندازه من خشمگین بود...اما بهش گفتم که امشب توی مراسم تا جایی که میتونه حفظ ظاهر کنه...
۱۷.۸k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.