اشک های خاکستری
#پارت۴۸
دوباره سمتش هجوم اوردم که یهو صدای زنگ گوشیم باعث شد مکث کنم...
بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم... رو میز غذا خوری پیداش کردم...
" کیم ا.ت "
* او ا.ت.. من الان سرکارم رئیسم اجازه نمیده صحبت کنم باید قطع کنم تقریبا دوساعت دیگه وقتم آزاده اونموقع زنگ بزن
خواستم زود قطع کنم که...
+ نه بکهویاا
صداش میلرزید..
* ببینم... تو حالت خوبه؟!
+ ج.. جونگک..کوک پشت دره! هنوز قفلو باز نکردم ولی میگه اگه باز نکنی درو میشکنم
* لعنتی.. خوب گوش کن تو درو باز نکن من زود خودمو میرسونم خب؟؟!
+ ب...باشه
گوشیو قطع کردم... نگاهی به پایین ت/نم انداختم. جعون جونگکوک همیشه برین تو همچی!
سریع شلوارمو پا کردم و بعد از پوشیدن لباسم سویچ ماشینو چنگ زدم
به چهره متعجب یونجی نگاه کردم
£ چوی ساجانگ نیم!
* یونجیا باید زود برم توعم لباساتو بپوش نمیخوام کسی بفهمه باهات بودم... نگران نباش کارم که تموم شه پولتو واریز میکنم
چهره سقوت کردشو برگردوند اونور
£ فک کردی من واسه پول میام دنبالت؟!
رفتم و دستمو روی شونه هاش گذاشتم لبامو بردم سمت پیشونیش... عمیق بوسیدمش...
عاشقش نبودم! ولی حداقل اون هیچوقت پشتمو خالی نمیکرد.. شاید همین باعث میشد اینجوری از لمس کردنش خوشم بیاد!
لبخند کوچولویی زد و منم بدنبالش لبخند زدم..
با عجله سمت در رفتم... جعون... اون پسره ی لعنتی!
دوباره سمتش هجوم اوردم که یهو صدای زنگ گوشیم باعث شد مکث کنم...
بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم... رو میز غذا خوری پیداش کردم...
" کیم ا.ت "
* او ا.ت.. من الان سرکارم رئیسم اجازه نمیده صحبت کنم باید قطع کنم تقریبا دوساعت دیگه وقتم آزاده اونموقع زنگ بزن
خواستم زود قطع کنم که...
+ نه بکهویاا
صداش میلرزید..
* ببینم... تو حالت خوبه؟!
+ ج.. جونگک..کوک پشت دره! هنوز قفلو باز نکردم ولی میگه اگه باز نکنی درو میشکنم
* لعنتی.. خوب گوش کن تو درو باز نکن من زود خودمو میرسونم خب؟؟!
+ ب...باشه
گوشیو قطع کردم... نگاهی به پایین ت/نم انداختم. جعون جونگکوک همیشه برین تو همچی!
سریع شلوارمو پا کردم و بعد از پوشیدن لباسم سویچ ماشینو چنگ زدم
به چهره متعجب یونجی نگاه کردم
£ چوی ساجانگ نیم!
* یونجیا باید زود برم توعم لباساتو بپوش نمیخوام کسی بفهمه باهات بودم... نگران نباش کارم که تموم شه پولتو واریز میکنم
چهره سقوت کردشو برگردوند اونور
£ فک کردی من واسه پول میام دنبالت؟!
رفتم و دستمو روی شونه هاش گذاشتم لبامو بردم سمت پیشونیش... عمیق بوسیدمش...
عاشقش نبودم! ولی حداقل اون هیچوقت پشتمو خالی نمیکرد.. شاید همین باعث میشد اینجوری از لمس کردنش خوشم بیاد!
لبخند کوچولویی زد و منم بدنبالش لبخند زدم..
با عجله سمت در رفتم... جعون... اون پسره ی لعنتی!
۳۱۷
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.