وانشات سوکوکو
از اتاق بیرون زدم و رفتن سراغ اتاق بغلی، دستگیره اش رو پایین کشیدم. قفل بود...
به صورت مامان خیره شدم: چرا قفل؟
نگرانی و استرس در صورتش موج میزد: شاید... شاید یجای شخصی برای مادربزرگ. بیا توش دخالت نکنیم. خب؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم از پله ها رفت پایین و داد زد:میتونی بری اینجارو بگردی.
باشهای گفتم و بیخیال اون اتاق شدم. شاید واقعا یک جای شخصی بود.
دفتر نقاشیام رو برداشتم و با قایق پارویی از باتلاق عبور کردم.
و الان من این طرف باتلاق بودم و میتونستم عمارت رو نقاشی کنم.
صفحهی جدیدی رو باز کردم و مشغول شدم.
انقدر حواسم پرت نقاشی بود که متوجه نشدم کی غروب شد، به آسمون نگاه کردم و بعد با روبروم.
چیزی که دیدم باعث تعجبم شد.
مردی با موهای نسبتا بلند دور خونه میچرخید و میخندید.
صداش رو بلند کرد و شروع کرد به خوندن.
چه صدای دلنشین و آرومی داشت.
به پشت خونه رفت و... غیب شد.
هم خودش، هم صداش.
شاید خیالاتی شده بودم ولی...با صدای مامان از افکارم بیرون اومدم: چویا بیا شام.
از جام بلند شدم و اون مرد رو فراموش کردم...
روی تخت دراز کشیدم، به نقاشیام نگاه کردم. تا آخر هفته میتونستم تمومش کنم.
دستم رو به سمت چراغ خواب بردم تا خاموشش کنم اما، صدایی مانع این اتفاق شد.
صدای خندیدن بود، بعدش آواز آرومی زیر لب زمزمه شد و بعدش قسمت کوتاهی از بینوایان با صدای بلند خوانده شد.
صبر کن... این صدا از کجا بود.
به صورت مامان خیره شدم: چرا قفل؟
نگرانی و استرس در صورتش موج میزد: شاید... شاید یجای شخصی برای مادربزرگ. بیا توش دخالت نکنیم. خب؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم از پله ها رفت پایین و داد زد:میتونی بری اینجارو بگردی.
باشهای گفتم و بیخیال اون اتاق شدم. شاید واقعا یک جای شخصی بود.
دفتر نقاشیام رو برداشتم و با قایق پارویی از باتلاق عبور کردم.
و الان من این طرف باتلاق بودم و میتونستم عمارت رو نقاشی کنم.
صفحهی جدیدی رو باز کردم و مشغول شدم.
انقدر حواسم پرت نقاشی بود که متوجه نشدم کی غروب شد، به آسمون نگاه کردم و بعد با روبروم.
چیزی که دیدم باعث تعجبم شد.
مردی با موهای نسبتا بلند دور خونه میچرخید و میخندید.
صداش رو بلند کرد و شروع کرد به خوندن.
چه صدای دلنشین و آرومی داشت.
به پشت خونه رفت و... غیب شد.
هم خودش، هم صداش.
شاید خیالاتی شده بودم ولی...با صدای مامان از افکارم بیرون اومدم: چویا بیا شام.
از جام بلند شدم و اون مرد رو فراموش کردم...
روی تخت دراز کشیدم، به نقاشیام نگاه کردم. تا آخر هفته میتونستم تمومش کنم.
دستم رو به سمت چراغ خواب بردم تا خاموشش کنم اما، صدایی مانع این اتفاق شد.
صدای خندیدن بود، بعدش آواز آرومی زیر لب زمزمه شد و بعدش قسمت کوتاهی از بینوایان با صدای بلند خوانده شد.
صبر کن... این صدا از کجا بود.
۳.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲