*پارت چهارم*
سیوانگ خواست چیزی بگه که نزاشتم
+چرا اینجوری میکنی کیم تهیونگ؟فقط اومدم اینو بدم به ماری
-هر اتفاقی هم افتاده باشه حق نداری اینو به کسی بدی
به گردنبند شکل کلید خیره شدم و لبخند تلخی زدم
+ولی همه چی بینمون تموم شده
-تموم نشده...برای من تموم نشده
+خدافظ
سیوانگ دستشو دور شونم حلقه کرد
~امیدوارم خوشبخت بشین
تهیونگ عصبی رو به روی سیوانگ می ایسته و نگاه وحشیشو بهش میدوزه
-فقط بخاطر دوستیمون و قولی که به ا.ت دادم دارم خودمو کنترل میکنم که همینجا نزنم صورت خوشگلتو بیارم پایین،بهتره فاصلتو باهاش حفظ کنی...
بینشون وایسادم و تهیونگو یکم هل دادم
+بهت گفتم همه چی تمومه...بهتره دیگه چرت نگی خب؟بیا بریم سیوانگ
بدون اعتنا به چشمای غمگین تهیونگ دست سیوانگو گرفتم و از اونجا دور شدیم
~هی ا.ت قضیه این گردنبنده چیه؟چرا اینطوری کرد؟
+اینو قبلا خودش بهم داده بود...و هموت چیزاییو که من به ماری گفتم گفت
~واقعا؟؟؟
+هوم...گفت همیشه پیشم باشه
~چرا دادیش به ماری؟نباید اینکارو میکردی
+بهتره از من قطع امید کنه.
با هم به سمت ماشینش رفتیم و سوار شدیم
~به مامان بابات گفتی بامن میای؟
+بهشون میگم.بریم
~کجا؟
+یه جایی که بتونم داد بزنم...شاید کوه
~کوه؟اینموقع شب؟
+برو دیگه
~باشه
ویو تهیونگ:
عصبی به ماری خیره شدم...
سرشو انداخت پایین
¤ببخشید تهیونگ...نمیخا-
-بس کن...نمیخاد چیزی بگی
روی صندلی نشستم و یکم کراواتمو باز کردم...
دیگه نزدیک بود همونجا بزنم زیر گریه.
ما خیلی سخت به هم نزدیک شدیم ولی تو یه ساعت خیلی راحت از هم جدا شدیم...
اصلا هیچوقت دوسم داشت؟یا همش تظاهر بود؟...
ابن همون اون عشق جاودانه ای که ازش حرف میزدیم؟
ا.ت،اون کسی بود که میگفت هر اتفاقی هم بیوفته عاشقم میمونه؟پس چرا نگاش انقد سرد بود؟
با دستام چشمامو مالیدم.
-من چیکار کردم؟
¤تهیونگ...
به سمت ماری میچرخم
-چیه؟
¤من هیچوقت نمیخاستم تورو از ا.ت جدا کنم...قسم میخورم
-واقعا؟پس چرا اونشب تح**ریکم کردی؟
¤من تو حال خودم نبودم...اصلا قصد-
-آره تو راست میگی...دختره ی-
میخاستم فوش بدم ولی با دیدن چشمای اشکیش چیزی نگفتم...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دزدیدم.
نباید عصبانیتمو روی اون خالی کنم
لبامو روی هم فشار میدم
و به زور لب میزنم:
-ببخشید...نباید اینجوری باهات حرف میزدم
*
صاری اگع بد شد:)
+چرا اینجوری میکنی کیم تهیونگ؟فقط اومدم اینو بدم به ماری
-هر اتفاقی هم افتاده باشه حق نداری اینو به کسی بدی
به گردنبند شکل کلید خیره شدم و لبخند تلخی زدم
+ولی همه چی بینمون تموم شده
-تموم نشده...برای من تموم نشده
+خدافظ
سیوانگ دستشو دور شونم حلقه کرد
~امیدوارم خوشبخت بشین
تهیونگ عصبی رو به روی سیوانگ می ایسته و نگاه وحشیشو بهش میدوزه
-فقط بخاطر دوستیمون و قولی که به ا.ت دادم دارم خودمو کنترل میکنم که همینجا نزنم صورت خوشگلتو بیارم پایین،بهتره فاصلتو باهاش حفظ کنی...
بینشون وایسادم و تهیونگو یکم هل دادم
+بهت گفتم همه چی تمومه...بهتره دیگه چرت نگی خب؟بیا بریم سیوانگ
بدون اعتنا به چشمای غمگین تهیونگ دست سیوانگو گرفتم و از اونجا دور شدیم
~هی ا.ت قضیه این گردنبنده چیه؟چرا اینطوری کرد؟
+اینو قبلا خودش بهم داده بود...و هموت چیزاییو که من به ماری گفتم گفت
~واقعا؟؟؟
+هوم...گفت همیشه پیشم باشه
~چرا دادیش به ماری؟نباید اینکارو میکردی
+بهتره از من قطع امید کنه.
با هم به سمت ماشینش رفتیم و سوار شدیم
~به مامان بابات گفتی بامن میای؟
+بهشون میگم.بریم
~کجا؟
+یه جایی که بتونم داد بزنم...شاید کوه
~کوه؟اینموقع شب؟
+برو دیگه
~باشه
ویو تهیونگ:
عصبی به ماری خیره شدم...
سرشو انداخت پایین
¤ببخشید تهیونگ...نمیخا-
-بس کن...نمیخاد چیزی بگی
روی صندلی نشستم و یکم کراواتمو باز کردم...
دیگه نزدیک بود همونجا بزنم زیر گریه.
ما خیلی سخت به هم نزدیک شدیم ولی تو یه ساعت خیلی راحت از هم جدا شدیم...
اصلا هیچوقت دوسم داشت؟یا همش تظاهر بود؟...
ابن همون اون عشق جاودانه ای که ازش حرف میزدیم؟
ا.ت،اون کسی بود که میگفت هر اتفاقی هم بیوفته عاشقم میمونه؟پس چرا نگاش انقد سرد بود؟
با دستام چشمامو مالیدم.
-من چیکار کردم؟
¤تهیونگ...
به سمت ماری میچرخم
-چیه؟
¤من هیچوقت نمیخاستم تورو از ا.ت جدا کنم...قسم میخورم
-واقعا؟پس چرا اونشب تح**ریکم کردی؟
¤من تو حال خودم نبودم...اصلا قصد-
-آره تو راست میگی...دختره ی-
میخاستم فوش بدم ولی با دیدن چشمای اشکیش چیزی نگفتم...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دزدیدم.
نباید عصبانیتمو روی اون خالی کنم
لبامو روی هم فشار میدم
و به زور لب میزنم:
-ببخشید...نباید اینجوری باهات حرف میزدم
*
صاری اگع بد شد:)
۱۶.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.