عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 3۱☆
(سومی)
بعد از اینکه حالم بهتر شد رفتم داخل پیش تیسا
تیسا: سومی جونم حالت خوبه؟
سومی: آره قشنگم
تیسا: اخه چشمات یکم قرمزه
سومی: اون چیزی نیست فقط سرم درد میکنه بخاطر همونه
تیسا: باشه
تهیونگ بعد از خداحافظی از مهمون ها داشت میومد سمت من که مادرش دقیقا رو به روی من ایستاد
م.ت: مرسی پسرم که لجبازیتو کنار گذاشتی سوریا بیا اینجا
تهیونگ به من خیره شده بود و منم به اون که من با اومدن سوریا نگاهمو ازش گرفتم
سوریا: بله مادر جان
م.ت: خب خودتون میدونید چرا ازدواج کردید پس از همین امشب تلاشتون رو برای بچه دار شدن رو شروع کنید و اینکه اون دارو هایی که برای سوریا فرستادم رو باید هردو بخورید تا بچه پسر بشه فهمیدین؟
سوریا: بله مادر جان
هر ثانیه که میگذشت من عصبانی تر میشدم برای اینکه حالم بدتر نشه دست تیسارو گرفتم و بردم سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه و من فورا تیسارو سپردم به اجوما و رفتم داخل اتاقم و خودمو انداختم تو حموم و با لباس رفتم زیر آب یخ و شروع به گریه کردم
(تهیونگ)
اخه من نمیدونم مامان من چرا انقدر وقت نشناسه اوفففف ، بعد از یک ساعت از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه و بعد از نیم ساعت رسیدیم و رفتیم داخل
تهیونگ: باهام بیا اتاقتو نشون بدم
سوریا: اتاقم! مگه اتاقامون جداست؟
تهیونگ: هه جالبه خوبه بهت گفتم من هیچ علاقه ای به تو ندارم
سوریا: ولی..
تهیونگ: ولی نداره همیت که گفتم درزم اینجا حق نداری با کسی به صورت بی ادبانه و دستوری حرف بزنی حتی اگر خدمتکار باشن
سوریا: هوفف
تهیونگ: راه بیوفت
سوریا دنبال تهیونگ رفت و تهیونگ هم اتاقش رو بهش نشون داد و رفت حموم و لباساش رو عوض کرد و بعدش رفت سمت اتاق سومی ولی وقتی وارد شد دید ....
کپی ممنوع ❌
بعد از اینکه حالم بهتر شد رفتم داخل پیش تیسا
تیسا: سومی جونم حالت خوبه؟
سومی: آره قشنگم
تیسا: اخه چشمات یکم قرمزه
سومی: اون چیزی نیست فقط سرم درد میکنه بخاطر همونه
تیسا: باشه
تهیونگ بعد از خداحافظی از مهمون ها داشت میومد سمت من که مادرش دقیقا رو به روی من ایستاد
م.ت: مرسی پسرم که لجبازیتو کنار گذاشتی سوریا بیا اینجا
تهیونگ به من خیره شده بود و منم به اون که من با اومدن سوریا نگاهمو ازش گرفتم
سوریا: بله مادر جان
م.ت: خب خودتون میدونید چرا ازدواج کردید پس از همین امشب تلاشتون رو برای بچه دار شدن رو شروع کنید و اینکه اون دارو هایی که برای سوریا فرستادم رو باید هردو بخورید تا بچه پسر بشه فهمیدین؟
سوریا: بله مادر جان
هر ثانیه که میگذشت من عصبانی تر میشدم برای اینکه حالم بدتر نشه دست تیسارو گرفتم و بردم سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه و من فورا تیسارو سپردم به اجوما و رفتم داخل اتاقم و خودمو انداختم تو حموم و با لباس رفتم زیر آب یخ و شروع به گریه کردم
(تهیونگ)
اخه من نمیدونم مامان من چرا انقدر وقت نشناسه اوفففف ، بعد از یک ساعت از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه و بعد از نیم ساعت رسیدیم و رفتیم داخل
تهیونگ: باهام بیا اتاقتو نشون بدم
سوریا: اتاقم! مگه اتاقامون جداست؟
تهیونگ: هه جالبه خوبه بهت گفتم من هیچ علاقه ای به تو ندارم
سوریا: ولی..
تهیونگ: ولی نداره همیت که گفتم درزم اینجا حق نداری با کسی به صورت بی ادبانه و دستوری حرف بزنی حتی اگر خدمتکار باشن
سوریا: هوفف
تهیونگ: راه بیوفت
سوریا دنبال تهیونگ رفت و تهیونگ هم اتاقش رو بهش نشون داد و رفت حموم و لباساش رو عوض کرد و بعدش رفت سمت اتاق سومی ولی وقتی وارد شد دید ....
کپی ممنوع ❌
۷۹.۸k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.