Pt4
Pt4
باید شام رو آماده میکردیم آشپزیم خوب بود گوشتا رو داشتم خورد میکردم بعد چند دقیقه غذاها آماده شد میز رو با سلیقه خودم چیدم همشون کنار وایستادن ارباب اومد شروع کرد غذا خوردن دخترک گشنش بود و شکمش قار و قور میکرد از صبح هیچی نخورده بود داشت به ظرف غذا نگاه میکرد کوک:کی این غذارو درست کرده ا.ت:من ارباب کوک:از این به بعد غذاهامو تو درست میکنی ا.ت:چشم بعدم پاشد رفت
ویو ا.ت
رفتم تو آشپزخونه که آجوما اومد و برام غذا آورد آجوما:بیا دخترم هیچی نخوردی ا.ت:ممنونم آجوما لبخند مهربونی زد و نشست روبه روم غذامو خوردم و گذاشتم کنار آجوما:امیدوارم تو بتونی حال ارباب رو خوب کنی ا.ت:چرا من؟ آجوما:چون تو با بقیه فرق داری خاصی هرکی نگات کنه ازت خوشش میاد ا.ت:اینطوریام که میگید نیست آجوما:یه چی میدونم که میگم بعد حرف زدن با آجوما رفت وقتی رفت منم رفتم بیرون از آشپزخونه دنبال آیینه بودم که یه آیینه بزرگ قدی پیدا کردم چوب رو از لایه موهام در آوردم که همش پخش شد دورم نشستم دست میکشیدم رو موهام تا مرتبش کنم
ویو راوی
دخترک بی خبر از همه جا خبر نداشت پسرک از اون موقع که موهاشو باز میکنه دور تر از دخترک وایساد و نگاش میکنه خودشم تو شوکه زیبایی اون دختر بود دور و ورشو نمیفهمید که چوبش از دستش افتاد تا خم شد پشت ا.ت ظاهر شد دخترک صاف شد که تو آیینه قامت اربابش رو دید برگشت از ترس میخواست جیغ بکشه که کوک ا.ت رو گرفت و به سمت قسمت تاریک عمارت بردش و چسبوندش به دیوار و دستشو رو دهن دختر گذاشت تا داد نزنه انگوشت اشارشو جلو صورتش گرفت و آروم گفت کوک:هیشش دخترک بخاطر ترس زیاد نفس نفس میزد
باید شام رو آماده میکردیم آشپزیم خوب بود گوشتا رو داشتم خورد میکردم بعد چند دقیقه غذاها آماده شد میز رو با سلیقه خودم چیدم همشون کنار وایستادن ارباب اومد شروع کرد غذا خوردن دخترک گشنش بود و شکمش قار و قور میکرد از صبح هیچی نخورده بود داشت به ظرف غذا نگاه میکرد کوک:کی این غذارو درست کرده ا.ت:من ارباب کوک:از این به بعد غذاهامو تو درست میکنی ا.ت:چشم بعدم پاشد رفت
ویو ا.ت
رفتم تو آشپزخونه که آجوما اومد و برام غذا آورد آجوما:بیا دخترم هیچی نخوردی ا.ت:ممنونم آجوما لبخند مهربونی زد و نشست روبه روم غذامو خوردم و گذاشتم کنار آجوما:امیدوارم تو بتونی حال ارباب رو خوب کنی ا.ت:چرا من؟ آجوما:چون تو با بقیه فرق داری خاصی هرکی نگات کنه ازت خوشش میاد ا.ت:اینطوریام که میگید نیست آجوما:یه چی میدونم که میگم بعد حرف زدن با آجوما رفت وقتی رفت منم رفتم بیرون از آشپزخونه دنبال آیینه بودم که یه آیینه بزرگ قدی پیدا کردم چوب رو از لایه موهام در آوردم که همش پخش شد دورم نشستم دست میکشیدم رو موهام تا مرتبش کنم
ویو راوی
دخترک بی خبر از همه جا خبر نداشت پسرک از اون موقع که موهاشو باز میکنه دور تر از دخترک وایساد و نگاش میکنه خودشم تو شوکه زیبایی اون دختر بود دور و ورشو نمیفهمید که چوبش از دستش افتاد تا خم شد پشت ا.ت ظاهر شد دخترک صاف شد که تو آیینه قامت اربابش رو دید برگشت از ترس میخواست جیغ بکشه که کوک ا.ت رو گرفت و به سمت قسمت تاریک عمارت بردش و چسبوندش به دیوار و دستشو رو دهن دختر گذاشت تا داد نزنه انگوشت اشارشو جلو صورتش گرفت و آروم گفت کوک:هیشش دخترک بخاطر ترس زیاد نفس نفس میزد
۸.۲k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.