My stepdad or My love?!
My stepdad or My love?!
p¹⁶
_ا.ت ویو_
بیحوصله روی صندلی نشسته بودم و با غذا بازی میکردم، اشتها نداشتم یعنی از وقتی که اومدم تو این جهنم اشتها که خوبه حتی حوصله کوچکترین کار رو هم ندارم، خیلی دلتنگ بودم، دلتنگ جونگکوک خودم بودم، من نمیخواستم برم، من عاشقشم مگه میشه خودم بخوام ترکش کنم، من مجبور بودم به اجبار پدرم اینکار رو کردم
_فلش بک_
داشتم میز صبحانه رو آماده میکردم برای خودم، جونگکوک به ماموریت رفته بود برای سه روز و من از الان دلتنگش بودم، به گوشیم پیام اومد گوشیم رو که چک کردم بدنم یخ کرد
[[دخترم، دلتنگ پدرت نشدی؟!باید بهت یک خبر بد بدم، البته برای تو بد و برای من خوب، جونگکوک ماموریته، درسته؟الان دقیقا میدونم کجاست و حتی الان میدونم داره با کی معامله میکنه، اگه میخوای سالم برگرده بهتره بیای پیش پدرت، پیش خودم، باید کاری کنی دیگه حتی سراغت رو نگیره وگرنه کاری میکنم که پشیمونیاش برای تو میشه، دخترم منتظرتم....]]
دخترم؟مرتیکه من ازت متنفرم!من الان چیکار کنم، من نمیتونم جونگکوک رو ترک کنم، آدرسی برام فرستاد و گفت برم اونجا یک ویدیویی هم برام ارسال کرد برام، جونگکوک با ابهت همیشگیاش به مرد روبهروش خیره بود دوربین که چرخید با شوک جلوی دهنم رو گرفتم، تیراندازی به سمت جونگکوک هدف گرفته بود سریع به همون شماره ناشناس پیام دادم[[خواهش میکنم کاری نکن، میام]]رفتم تو اتاقم و لباسی پوشیدم و وسایلم رو جمع کردم برگه ای برداشتم و شروع کردم نوشتن، بی اختیار اشکام سرازیر، رفتم سمت اتاقش نامه رو کنار قاب عکسمون گذاشتم رفتم سمت کمدش، یکی از پیراهناش رو برداشتم و بو کردم، همراه خودم بردم و گذاشتم توی کیف بزرگی که دستم بود، اشکام رو پاک کردم همونطور که آروم زمزمه میکردم از عمارت خارج شدم"منو ببخش،جونگکوکی" سمت ماشینم رفتم و سوار شدم، خوشبختانه بادیگارد سوالی ازم نپرسید ماشین رو روشن کردم و سمت اون لوکیشن لعنتی رفتم...
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜
@helena_88
حمایت یادتون نره قشنگای من ✨
شرط: لایک بالای ۴۵
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #سناریو #فیک #جونگکوک
p¹⁶
_ا.ت ویو_
بیحوصله روی صندلی نشسته بودم و با غذا بازی میکردم، اشتها نداشتم یعنی از وقتی که اومدم تو این جهنم اشتها که خوبه حتی حوصله کوچکترین کار رو هم ندارم، خیلی دلتنگ بودم، دلتنگ جونگکوک خودم بودم، من نمیخواستم برم، من عاشقشم مگه میشه خودم بخوام ترکش کنم، من مجبور بودم به اجبار پدرم اینکار رو کردم
_فلش بک_
داشتم میز صبحانه رو آماده میکردم برای خودم، جونگکوک به ماموریت رفته بود برای سه روز و من از الان دلتنگش بودم، به گوشیم پیام اومد گوشیم رو که چک کردم بدنم یخ کرد
[[دخترم، دلتنگ پدرت نشدی؟!باید بهت یک خبر بد بدم، البته برای تو بد و برای من خوب، جونگکوک ماموریته، درسته؟الان دقیقا میدونم کجاست و حتی الان میدونم داره با کی معامله میکنه، اگه میخوای سالم برگرده بهتره بیای پیش پدرت، پیش خودم، باید کاری کنی دیگه حتی سراغت رو نگیره وگرنه کاری میکنم که پشیمونیاش برای تو میشه، دخترم منتظرتم....]]
دخترم؟مرتیکه من ازت متنفرم!من الان چیکار کنم، من نمیتونم جونگکوک رو ترک کنم، آدرسی برام فرستاد و گفت برم اونجا یک ویدیویی هم برام ارسال کرد برام، جونگکوک با ابهت همیشگیاش به مرد روبهروش خیره بود دوربین که چرخید با شوک جلوی دهنم رو گرفتم، تیراندازی به سمت جونگکوک هدف گرفته بود سریع به همون شماره ناشناس پیام دادم[[خواهش میکنم کاری نکن، میام]]رفتم تو اتاقم و لباسی پوشیدم و وسایلم رو جمع کردم برگه ای برداشتم و شروع کردم نوشتن، بی اختیار اشکام سرازیر، رفتم سمت اتاقش نامه رو کنار قاب عکسمون گذاشتم رفتم سمت کمدش، یکی از پیراهناش رو برداشتم و بو کردم، همراه خودم بردم و گذاشتم توی کیف بزرگی که دستم بود، اشکام رو پاک کردم همونطور که آروم زمزمه میکردم از عمارت خارج شدم"منو ببخش،جونگکوکی" سمت ماشینم رفتم و سوار شدم، خوشبختانه بادیگارد سوالی ازم نپرسید ماشین رو روشن کردم و سمت اون لوکیشن لعنتی رفتم...
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜
@helena_88
حمایت یادتون نره قشنگای من ✨
شرط: لایک بالای ۴۵
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #سناریو #فیک #جونگکوک
۸.۴k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.