ارباب مافیا پارت ۹
ویو آت
آروم چشمم رو باز کردم که نور کور کننده ای خورد به چشمم
دیدم ۱۵ تا بادیگارد توی اتاقم هستم . یکیشون تا منو دید دوید بیرون و در عرض ۲ دقیقه کوک و جین بدو خودشون رو رسوندن به تختم
.۰ آت بیدار شدی . ۱ ساعت دیگه دستگاه تنفسی رو برمیداریم
کوک نشست کنار تختم
/ آت بلخره به هوش اومدی . آت یه چیزی هست که میخوام بهت بگم . راستش من پدر مادرتو گشتم . ببخشید آت .
دیدم خیلی بغض کرده که دستم رو گذاشتم روی دستش و بهش لبخند زدم .
( حال میکنید چطوری مینویسم 😌🤣)
فلش بک به ۴ سالگی آت _ ویو کوک
اون زمان ۱۴ سالم بود . گاهی برای تفریح به خونه های محله ی پایینی میرفتم و بعضی از پدر مادر هارو میگشتم
یک بار رفتم توی یه خونه و یه خانم و آقا رو کشتم . داشتم با بادیگارد ها حرف میزدم که از توی اتاق یه صدا اومد . من و بادیگارد ها همه تفنگ هامون گرفتیم دستمون و آروم در اتاق رو باز کردم . یه دختر چهار ساله تا منو دید خنده ریزی کرد و یه نقاشی داد دستم . خیلی دختر کیوتی بود یه دامن سفید پوشیده بود و موهای. کوتاهش رو دو گوشی بسته بود . با خنده لیوان پلاستیکی خودش رو داد دستم و با قوری پلاستیکی مثلاً توش چایی ریخت . سریع به بادیگارد ها گفتم دفترچه بیمه رو پیدا کنن. آت رو بردیم عمارت من و فرداش هم دستش رو گرفتم و بردمش عمارت تهیونگ .
وقتی رسیدیم تهیونگ داشت یکی رو میزد که آت از ترس پای منو گرفت و شروع کرد به گریه کردن . بعد دو ساعت توی حیات بودیم که آت آروم از پشت من اومد بیرون و دست تهیونگ رو گرفت و با دست کوچیکش از من خدافظی کرد و رفتم توی عمارت منم رفتم توی عمارت خودم
زمان حال
ویو آت
به کوک لبخند زدم و دستم رو بردم سمت دستگاه تنفسی و اونو برداشتم و گفتم.......
تا پارت بعد در خماری 🤣🤣
آروم چشمم رو باز کردم که نور کور کننده ای خورد به چشمم
دیدم ۱۵ تا بادیگارد توی اتاقم هستم . یکیشون تا منو دید دوید بیرون و در عرض ۲ دقیقه کوک و جین بدو خودشون رو رسوندن به تختم
.۰ آت بیدار شدی . ۱ ساعت دیگه دستگاه تنفسی رو برمیداریم
کوک نشست کنار تختم
/ آت بلخره به هوش اومدی . آت یه چیزی هست که میخوام بهت بگم . راستش من پدر مادرتو گشتم . ببخشید آت .
دیدم خیلی بغض کرده که دستم رو گذاشتم روی دستش و بهش لبخند زدم .
( حال میکنید چطوری مینویسم 😌🤣)
فلش بک به ۴ سالگی آت _ ویو کوک
اون زمان ۱۴ سالم بود . گاهی برای تفریح به خونه های محله ی پایینی میرفتم و بعضی از پدر مادر هارو میگشتم
یک بار رفتم توی یه خونه و یه خانم و آقا رو کشتم . داشتم با بادیگارد ها حرف میزدم که از توی اتاق یه صدا اومد . من و بادیگارد ها همه تفنگ هامون گرفتیم دستمون و آروم در اتاق رو باز کردم . یه دختر چهار ساله تا منو دید خنده ریزی کرد و یه نقاشی داد دستم . خیلی دختر کیوتی بود یه دامن سفید پوشیده بود و موهای. کوتاهش رو دو گوشی بسته بود . با خنده لیوان پلاستیکی خودش رو داد دستم و با قوری پلاستیکی مثلاً توش چایی ریخت . سریع به بادیگارد ها گفتم دفترچه بیمه رو پیدا کنن. آت رو بردیم عمارت من و فرداش هم دستش رو گرفتم و بردمش عمارت تهیونگ .
وقتی رسیدیم تهیونگ داشت یکی رو میزد که آت از ترس پای منو گرفت و شروع کرد به گریه کردن . بعد دو ساعت توی حیات بودیم که آت آروم از پشت من اومد بیرون و دست تهیونگ رو گرفت و با دست کوچیکش از من خدافظی کرد و رفتم توی عمارت منم رفتم توی عمارت خودم
زمان حال
ویو آت
به کوک لبخند زدم و دستم رو بردم سمت دستگاه تنفسی و اونو برداشتم و گفتم.......
تا پارت بعد در خماری 🤣🤣
۴.۳k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.