رمان ازدواج اجباری پارت 18
ویو ات
بعد منو جونگکوک رفتیم پایین
جونگکوک دستمو گرفت رفتیم پیش ای اکیپ انگار فایل هایش بودن جونگکوک بم گفت پشین معرفشون کنم برات
جونگکوک_ ایشون پسر عمه تهیونگ و ایشونم خواهرش مین چو اینم خواهر منه یونا و نامجون پسر خالم و ایشونم سوهار دختر عموهه
ات _ خوشبختم
همشون با هم همین طور😂
سوهار_ حونگکوک گفت بود خوشگلی ولی نگفت تا این حد
جونگکوک_ سوهار😐
نامجون _ سوهار راست میگه تو از چیزی که میگفتن خوشگل تری
تهیونگ _ حق باهاشونه 😂
ات_ 😞😂خجالتم ندین تروخدا
ویو مین چو
داشتم با مامان کوک حرف میزدیم که ای چندتا خانواده اومدن مامان کوک رفت بهشون سلام کنه انگار خانواده ات بودن
اهان بس ات اونه و اون دادشه
داشتم بهشون نگاه میکردم که فهمیدم ات بهم نگاه میکنه منم سرمو پایین کردم رفتم
ای چند دقیقه میگذاشت دنبال جونگکوک بودم
از خاله پرسیدم بم گفت
مامان ک_ رفته اتاقش
مین چو_ اهان مرسی
بعدشم رفتم بالا خاستم در اتاقشو باز کنم
ای صدای های میموده انگار داشت با یک دختری حرف میزد یکم دقت کردم
فهمیدم اون ات
داشت در بیاری اینکه فقط من حق دست زدنو بهت دارم این منو اعصبانی میکرد یک خدمتکار داشت رد میشد بهش گفتم
مین چو_ اهای بیااینجا
خدمتکار_ بله خانوم
مین چو_ الان میری اون در میزنی و میگی پدرت میگه بیا به مهمون پرس بهش پول دادم انگار این خدمتکار جدید بود هیچی از اینجا خبر نداشت
خدمتکار_ چشم
بعد اینک به خدمتکار اینارو گفتم رفتم پایین پیش دادشم نشستم
جونگکوک اومد پایین و اون ات عوضیی دست همو گرفت بودن قلبم درد گرفت وقتی دیدم دست همو گرفت بودن به زو اکش های خودمو نگه داشتم
دادشم که انگار فهمید
تهیونگ_الان وقت عشق مسخرت نیست خودتو جم کن
مین چو_ اون اصلن احساستمو نمیفهمید نمیدونست تو دلم چی میگذرهه اونیک چند سال دوسش دارم و ایهوی اون با یک دیگ ببینم اون واقعان برام دردناک بود
اومدن پیشون همه داشتن از ات تعریف میکردن دادشم یک از اون هاا هم بود این دیگ اخرش بود داشتم خفه میشدم دلم بد جورررر شکست امشب زود پا شدم رفتم ایجا دیگ نشستم
بعد منو جونگکوک رفتیم پایین
جونگکوک دستمو گرفت رفتیم پیش ای اکیپ انگار فایل هایش بودن جونگکوک بم گفت پشین معرفشون کنم برات
جونگکوک_ ایشون پسر عمه تهیونگ و ایشونم خواهرش مین چو اینم خواهر منه یونا و نامجون پسر خالم و ایشونم سوهار دختر عموهه
ات _ خوشبختم
همشون با هم همین طور😂
سوهار_ حونگکوک گفت بود خوشگلی ولی نگفت تا این حد
جونگکوک_ سوهار😐
نامجون _ سوهار راست میگه تو از چیزی که میگفتن خوشگل تری
تهیونگ _ حق باهاشونه 😂
ات_ 😞😂خجالتم ندین تروخدا
ویو مین چو
داشتم با مامان کوک حرف میزدیم که ای چندتا خانواده اومدن مامان کوک رفت بهشون سلام کنه انگار خانواده ات بودن
اهان بس ات اونه و اون دادشه
داشتم بهشون نگاه میکردم که فهمیدم ات بهم نگاه میکنه منم سرمو پایین کردم رفتم
ای چند دقیقه میگذاشت دنبال جونگکوک بودم
از خاله پرسیدم بم گفت
مامان ک_ رفته اتاقش
مین چو_ اهان مرسی
بعدشم رفتم بالا خاستم در اتاقشو باز کنم
ای صدای های میموده انگار داشت با یک دختری حرف میزد یکم دقت کردم
فهمیدم اون ات
داشت در بیاری اینکه فقط من حق دست زدنو بهت دارم این منو اعصبانی میکرد یک خدمتکار داشت رد میشد بهش گفتم
مین چو_ اهای بیااینجا
خدمتکار_ بله خانوم
مین چو_ الان میری اون در میزنی و میگی پدرت میگه بیا به مهمون پرس بهش پول دادم انگار این خدمتکار جدید بود هیچی از اینجا خبر نداشت
خدمتکار_ چشم
بعد اینک به خدمتکار اینارو گفتم رفتم پایین پیش دادشم نشستم
جونگکوک اومد پایین و اون ات عوضیی دست همو گرفت بودن قلبم درد گرفت وقتی دیدم دست همو گرفت بودن به زو اکش های خودمو نگه داشتم
دادشم که انگار فهمید
تهیونگ_الان وقت عشق مسخرت نیست خودتو جم کن
مین چو_ اون اصلن احساستمو نمیفهمید نمیدونست تو دلم چی میگذرهه اونیک چند سال دوسش دارم و ایهوی اون با یک دیگ ببینم اون واقعان برام دردناک بود
اومدن پیشون همه داشتن از ات تعریف میکردن دادشم یک از اون هاا هم بود این دیگ اخرش بود داشتم خفه میشدم دلم بد جورررر شکست امشب زود پا شدم رفتم ایجا دیگ نشستم
۴.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.