ادامه درخواستی هیونجین
پارت ۱۰
^خب بگو ببینم چی میخوای بگی
*خب ا.ت راستش من یه شغل خطرناک دارم و چون نمیخوام بهت آسیبی
بزنم پس بیا دیگه همو زیاد نبینیم
^چی...شغل خطرناک...نکنه...مافیایی (ترسیده)
*نه بابا...مافیا چیه نترس
^پس شغلت چیه !؟
*اون دیگه به تو ربطی نداره و...خلاصه دیگه همو نبینیم
^اما...
*خدافظ
ویو ا.ت
چرا اینجوری کرد
اصلا نذاشت من باهاش حرف بزنم
اوووف حالا چیکار کنم (بغض)
اووووف چرا بغض کردم
و از کافه اومدم بیرون
ویو هیونجین
اینو گفتم و از کافه اومدم بیرون
میترسیدم...میترسیدم بهش آسیب بزنم
اومدم بیرون و رفتم سراغ جونگ چه یون
رسیدم دم در باشگاه
درو باز کردم و رفتم داخل
*جونگ چه یون کجاست
جونگ چه یون : من اینجام کی اومد...
*اوه سلام
چه یون : س...سل...سلام
*اوه چرا ترسیدی
من اومدم یه چیزی رو بگیرم
چه یون : اوم...اومدی چیو بگری
*قرار دادی که ۱۰ ساله بود تموم شد و تو باید به من یه چیزی بدی
چه یون: نه من قرار نیست چیزی به تو بدم
*اوه...چه شجاع ولی...تو خودت گفتی منو یه ورزشکار معروف کن و پولدارم کن
منم کردم حالا روحتو بهم بده
اومد هیون رو بزنه که هیون دستش رو گرفت
*دیگه مقاومت نکن ...چه بخوای چه نخوای من میگیرم
چه یون : آخ...دستم رو ول کن
آنقدر سفت فشار داد که دستش داشت میشکست و دوباره
بوووووم
روحشو گرفت و ساعت و یا بهتر زمان اون تموم شد
دستیاراش اومدن و اونو دیدن و میخواستن هیون رو بزنن که هیون گفت
*اگه میخواین همچین بلایی سرتون بیاد بزنین
و رفت
رفتم خونه و یه چرت زدم
وقتی بیدار شدم دیدم....
این داستان ادامه دارد 👍🏻
^خب بگو ببینم چی میخوای بگی
*خب ا.ت راستش من یه شغل خطرناک دارم و چون نمیخوام بهت آسیبی
بزنم پس بیا دیگه همو زیاد نبینیم
^چی...شغل خطرناک...نکنه...مافیایی (ترسیده)
*نه بابا...مافیا چیه نترس
^پس شغلت چیه !؟
*اون دیگه به تو ربطی نداره و...خلاصه دیگه همو نبینیم
^اما...
*خدافظ
ویو ا.ت
چرا اینجوری کرد
اصلا نذاشت من باهاش حرف بزنم
اوووف حالا چیکار کنم (بغض)
اووووف چرا بغض کردم
و از کافه اومدم بیرون
ویو هیونجین
اینو گفتم و از کافه اومدم بیرون
میترسیدم...میترسیدم بهش آسیب بزنم
اومدم بیرون و رفتم سراغ جونگ چه یون
رسیدم دم در باشگاه
درو باز کردم و رفتم داخل
*جونگ چه یون کجاست
جونگ چه یون : من اینجام کی اومد...
*اوه سلام
چه یون : س...سل...سلام
*اوه چرا ترسیدی
من اومدم یه چیزی رو بگیرم
چه یون : اوم...اومدی چیو بگری
*قرار دادی که ۱۰ ساله بود تموم شد و تو باید به من یه چیزی بدی
چه یون: نه من قرار نیست چیزی به تو بدم
*اوه...چه شجاع ولی...تو خودت گفتی منو یه ورزشکار معروف کن و پولدارم کن
منم کردم حالا روحتو بهم بده
اومد هیون رو بزنه که هیون دستش رو گرفت
*دیگه مقاومت نکن ...چه بخوای چه نخوای من میگیرم
چه یون : آخ...دستم رو ول کن
آنقدر سفت فشار داد که دستش داشت میشکست و دوباره
بوووووم
روحشو گرفت و ساعت و یا بهتر زمان اون تموم شد
دستیاراش اومدن و اونو دیدن و میخواستن هیون رو بزنن که هیون گفت
*اگه میخواین همچین بلایی سرتون بیاد بزنین
و رفت
رفتم خونه و یه چرت زدم
وقتی بیدار شدم دیدم....
این داستان ادامه دارد 👍🏻
۶۱۵
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.