(پژمرده)P.33
ا/ت*ویو
(ساعت ۸ شب)
بابام و هان سانگ از سر کار اومدن.
یکم دیگه شام حاضر میشه،باید برم پایین سر میز.
دراز کشیدن همینجوری.
یهو یکی در زد
هان سانگ:ا/ت منم
ا/ت:بیا هان سانگ
در و باز کرد و اومد تو
هان سانگ:...
ا/ت:بشین
نشست رو مبل اتاقم
ا/ت:چیزی شده
هان سانگ:ا/ت من ادم رو راستی هستم و نمیخوام موضوع رو بپیچونم
(ا/ت چشم هاش رو بست چون حدس زده میخواست چی بگه)
ا/ت:بگو هان سانگ
هان سانگ:من قراره با یه دختر ازدواج کنم که بابام میخواد بزور مارو به ازدواج در بیاره ولی من اون دختره رو دوست ندارم
ا/ت:خب
هان سانگ:خلاصه این رو بگن که من میدونم حامله ای ولی نمیدونم بچت از کی و تو حتی شوهر هم نداری،ا/ت اگر بامن ازدوان کنی هم من بچت رو گردن میگیرم و تو راحت میشی و هم من از دست اون دختر خلاص میشم.
ا/ت:هان سانگ(با گریه)
هان سانگ:میدونم که نمیتونی قبولش کنی و من رو دوست نداری ولی این فقط یه ازدواج توافقی میشه و برای خودت هم بهتره
ا/ت:ولی من هنوز اون مرد رو دوست دارم،اذیت میشه مطمئن باش(با گریه)
هان سانگ:این اصلا مهم نیست با مرور زمان فراموشش میکنی و اصلا مجبور نیستی من رو دوست داشته باشی
وقتی هان سونگ داشت حرف میزد یهو مامانم صدام کرد که بیا شام
هان سانگ:ا/ت به من یه جوابی بده لطفا
ا/ت:قبول میکنم(باگریه)
هان سانگ:کار خوبی کردی ا/ت این برای خودت و بچت خیلی بهتره
رفتیم سر میز
یهو بابام گفت
سوکهون:هان سانگ من به بابای اون دختر قول دادم،هرچه زود تر باید باهاش ازدواج کنی
هان سانگ:من یکی دیگه رو تو زندگیم دارم که دوسش دارم بابا نن با اون دختر نمیخوام ازدواج کنم
سوکهون:پسرم اگه یکی دیگه رو داشتی پس چرا به من نگفتی که به اونا قول ندم
هان سانگ:بابا مگه من بهت گفتم به اونا قول بدی
سوکهون:من به اونا چی بگم حالا
کانگ:بابا بسه،حالا سر میز دارید باهم دیگه دعوا میکنید که چی بشه
(ساعت ۸ شب)
بابام و هان سانگ از سر کار اومدن.
یکم دیگه شام حاضر میشه،باید برم پایین سر میز.
دراز کشیدن همینجوری.
یهو یکی در زد
هان سانگ:ا/ت منم
ا/ت:بیا هان سانگ
در و باز کرد و اومد تو
هان سانگ:...
ا/ت:بشین
نشست رو مبل اتاقم
ا/ت:چیزی شده
هان سانگ:ا/ت من ادم رو راستی هستم و نمیخوام موضوع رو بپیچونم
(ا/ت چشم هاش رو بست چون حدس زده میخواست چی بگه)
ا/ت:بگو هان سانگ
هان سانگ:من قراره با یه دختر ازدواج کنم که بابام میخواد بزور مارو به ازدواج در بیاره ولی من اون دختره رو دوست ندارم
ا/ت:خب
هان سانگ:خلاصه این رو بگن که من میدونم حامله ای ولی نمیدونم بچت از کی و تو حتی شوهر هم نداری،ا/ت اگر بامن ازدوان کنی هم من بچت رو گردن میگیرم و تو راحت میشی و هم من از دست اون دختر خلاص میشم.
ا/ت:هان سانگ(با گریه)
هان سانگ:میدونم که نمیتونی قبولش کنی و من رو دوست نداری ولی این فقط یه ازدواج توافقی میشه و برای خودت هم بهتره
ا/ت:ولی من هنوز اون مرد رو دوست دارم،اذیت میشه مطمئن باش(با گریه)
هان سانگ:این اصلا مهم نیست با مرور زمان فراموشش میکنی و اصلا مجبور نیستی من رو دوست داشته باشی
وقتی هان سونگ داشت حرف میزد یهو مامانم صدام کرد که بیا شام
هان سانگ:ا/ت به من یه جوابی بده لطفا
ا/ت:قبول میکنم(باگریه)
هان سانگ:کار خوبی کردی ا/ت این برای خودت و بچت خیلی بهتره
رفتیم سر میز
یهو بابام گفت
سوکهون:هان سانگ من به بابای اون دختر قول دادم،هرچه زود تر باید باهاش ازدواج کنی
هان سانگ:من یکی دیگه رو تو زندگیم دارم که دوسش دارم بابا نن با اون دختر نمیخوام ازدواج کنم
سوکهون:پسرم اگه یکی دیگه رو داشتی پس چرا به من نگفتی که به اونا قول ندم
هان سانگ:بابا مگه من بهت گفتم به اونا قول بدی
سوکهون:من به اونا چی بگم حالا
کانگ:بابا بسه،حالا سر میز دارید باهم دیگه دعوا میکنید که چی بشه
۲.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.