فیک جیمین: عاشقتم: پارت اخر
از زبان ا.ت:
اون همیشه پیشم بود دز سختی هام در خوشحالی هام فقط اون بود که پیشمه بقیه دوستام فقط بخاطر پولم پیشم بودن البته الان زن های عضا هستن چی بگم تو همین فکرا بودم که دیدم لیا جیغ زد به خودم امدم دیدم روی دستم قهوه ریختم داشتم میسوخت رفتم تو آشپز خونه لیا هم آمد بقیه اصلا بهم توجه نکردن عاحححححح ولشون کن حوصلشونو ندارم (از خداتم باشه ایشش دختره ....)
دستمو شستم با لیا رفتم بالا دخترا شده به لیا حسادت میکردن که بهم نزدیکه ولس خودشون اینو خواستن (خوب باید اینو بگم که کوک هنوز سینگل بود ولی تهیونگ با لونا ازدواج کرده بود) آنی اون هم دوستم بود اونم بهم نزدیک بود ولی رفت آمریکا خوب حالا لیا دستمو پانسمان کرد و رفتیم پایین به لیا گفتم که به هیونجین هم زنگ بزنه بیاد باهم بریم لیا شمارشو داد بهم چون پاک شده بود بهش زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد بهش گفتم بیا کافه نزدیک باشگاه همیشگی اونم قبول کرد رفتیم آماده شدیم آمدیم پایین داشتن یجوری نگاه میکردن فکر کنم لباسم زیادی باز بود خوب به یه ورم ایش رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم
رسیدیم رفتیم نشستیم منتظره هیونجین بودیم که آمد بغلش کردیم نشستیم بعد از چند ساعت حرف زدن قرار شد بریم بار رفتیم خونه لیا
لیا برام یه لباس آورد ولی خیلی خیلی باز بود من که مافیا بودم پس کسی نمیتونه بهم نزدیک بشه رفتیم بار رسیدیم نشستم داشتم دوروبرو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه پسره اون اون جیمین بود داشت با دختری که روی پاهاش نشسته بود لاس میزد خوب به من چه ولی من هنوز عاشقشم دیدم این طرف رو نگاه کرد که نگاهمو دزدیدم
به هیونجین نگاه کردم نگاه های سنگینی رو حس کردم سرمو برگردوندم دیدم جیمین داره نگاهم میکنه اصلا اهمیت ندادم خیلی دیر شده بود و من کاملا مست بودم به هیونجین و لیا گفتم برن من میمونم با زوری قبول کردم و رفتن تنها بودم حس کردن یکی نشست پیشم برگشتم دیدم جیمینه چند ثانیه بهش زول زده بودم که دستشو کشید روی صورتم سرمو بوسید دستمو گرفت و رفتیم بالا در یکی از اتاق هارو باز کرد
...
اون همیشه پیشم بود دز سختی هام در خوشحالی هام فقط اون بود که پیشمه بقیه دوستام فقط بخاطر پولم پیشم بودن البته الان زن های عضا هستن چی بگم تو همین فکرا بودم که دیدم لیا جیغ زد به خودم امدم دیدم روی دستم قهوه ریختم داشتم میسوخت رفتم تو آشپز خونه لیا هم آمد بقیه اصلا بهم توجه نکردن عاحححححح ولشون کن حوصلشونو ندارم (از خداتم باشه ایشش دختره ....)
دستمو شستم با لیا رفتم بالا دخترا شده به لیا حسادت میکردن که بهم نزدیکه ولس خودشون اینو خواستن (خوب باید اینو بگم که کوک هنوز سینگل بود ولی تهیونگ با لونا ازدواج کرده بود) آنی اون هم دوستم بود اونم بهم نزدیک بود ولی رفت آمریکا خوب حالا لیا دستمو پانسمان کرد و رفتیم پایین به لیا گفتم که به هیونجین هم زنگ بزنه بیاد باهم بریم لیا شمارشو داد بهم چون پاک شده بود بهش زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد بهش گفتم بیا کافه نزدیک باشگاه همیشگی اونم قبول کرد رفتیم آماده شدیم آمدیم پایین داشتن یجوری نگاه میکردن فکر کنم لباسم زیادی باز بود خوب به یه ورم ایش رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم
رسیدیم رفتیم نشستیم منتظره هیونجین بودیم که آمد بغلش کردیم نشستیم بعد از چند ساعت حرف زدن قرار شد بریم بار رفتیم خونه لیا
لیا برام یه لباس آورد ولی خیلی خیلی باز بود من که مافیا بودم پس کسی نمیتونه بهم نزدیک بشه رفتیم بار رسیدیم نشستم داشتم دوروبرو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه پسره اون اون جیمین بود داشت با دختری که روی پاهاش نشسته بود لاس میزد خوب به من چه ولی من هنوز عاشقشم دیدم این طرف رو نگاه کرد که نگاهمو دزدیدم
به هیونجین نگاه کردم نگاه های سنگینی رو حس کردم سرمو برگردوندم دیدم جیمین داره نگاهم میکنه اصلا اهمیت ندادم خیلی دیر شده بود و من کاملا مست بودم به هیونجین و لیا گفتم برن من میمونم با زوری قبول کردم و رفتن تنها بودم حس کردن یکی نشست پیشم برگشتم دیدم جیمینه چند ثانیه بهش زول زده بودم که دستشو کشید روی صورتم سرمو بوسید دستمو گرفت و رفتیم بالا در یکی از اتاق هارو باز کرد
...
۴.۶k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.