رمان ارباب من پارت: ۱۷
قبل از اینکه بگه شبیه کی هستم، همون مَرده وارد اتاق شد و با لحن اخطاری گفت:
_ اکرم خانم!
_ بله آقا؟
چند ثانیه نگاهش کرد که خانمه با خجالت گفت:
_ شرمنده آقا
_ تکرار نشه لطفا
_ چشم
_ این خانم از امروز کمک دست شماست
_ آقا من که همه ی کارهارو خودم انجام میدادم
_ میدونم
_ از دستم راضی نبودید؟
_ معلومه که راضیم!
با تعجب به مکالمشون گوش دادم و با عصبانیت گفتم:
_ من مگه نوکرتم که بخوام اینجا کار کنم؟
_ من خریدمت، پولت رو دادم
_ فکر میکنم هزاران سال از اون روزایی که آدمها رو خرید و فروش میکردن گذشته!
بهم نگاه کرد اما هیچ توجهی به حرفم نکرد و بعد هم رو به همون خانمه گفت:
_ اینجا اتاق این دختره، خودت بهش بگو باید چیکار کنه و لباس مناسب هم بهش بده
_ اینجا آقا؟
_ بله
_ ولی اینجا که اتاقِ...
دوباره حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ چیزی در اون مورد نشنوم دیگه
_ چشم آقا
_ پس آماده اش کن
_ حتما
این رو گفت و بالافاصله از اتاق خارج شد.
اون خانمی که اسمش اکرم بود به سمتم اومد و با مهربونی گفت:
_ تو هم جای دخترمی
با شنیدن این حرف اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:
_ مادرم تا الان کلی نگرانم شده
_ مگه نمیدونه اینجایی؟
_ نه من رو به زور آوردن اینجا
آروم به سمت در نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست، گفت:
_ آقا از خونواده ات جدات کرد؟
_ نه اما حاضر هم نمیشه من رو به خونواده ام برگردونه
_ نمیدونم والا، هرچی خدا بخواد
شدت اشکام بیشتر شد که گفت:
_ حتما یه صلاحی تو این کار دیده
_ شما میتونی کمکم کنی از اینجا برم؟
_ نه من همچین اجازه ای ندارم
دستاش رو گرفتم و با التماس گفتم:
_ لطفا این لطف رو در حق من بکنید، خواهش میکنم
_ نمیشه دخترجان اصرار نکن
_ اکرم خانم!
_ بله آقا؟
چند ثانیه نگاهش کرد که خانمه با خجالت گفت:
_ شرمنده آقا
_ تکرار نشه لطفا
_ چشم
_ این خانم از امروز کمک دست شماست
_ آقا من که همه ی کارهارو خودم انجام میدادم
_ میدونم
_ از دستم راضی نبودید؟
_ معلومه که راضیم!
با تعجب به مکالمشون گوش دادم و با عصبانیت گفتم:
_ من مگه نوکرتم که بخوام اینجا کار کنم؟
_ من خریدمت، پولت رو دادم
_ فکر میکنم هزاران سال از اون روزایی که آدمها رو خرید و فروش میکردن گذشته!
بهم نگاه کرد اما هیچ توجهی به حرفم نکرد و بعد هم رو به همون خانمه گفت:
_ اینجا اتاق این دختره، خودت بهش بگو باید چیکار کنه و لباس مناسب هم بهش بده
_ اینجا آقا؟
_ بله
_ ولی اینجا که اتاقِ...
دوباره حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ چیزی در اون مورد نشنوم دیگه
_ چشم آقا
_ پس آماده اش کن
_ حتما
این رو گفت و بالافاصله از اتاق خارج شد.
اون خانمی که اسمش اکرم بود به سمتم اومد و با مهربونی گفت:
_ تو هم جای دخترمی
با شنیدن این حرف اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:
_ مادرم تا الان کلی نگرانم شده
_ مگه نمیدونه اینجایی؟
_ نه من رو به زور آوردن اینجا
آروم به سمت در نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست، گفت:
_ آقا از خونواده ات جدات کرد؟
_ نه اما حاضر هم نمیشه من رو به خونواده ام برگردونه
_ نمیدونم والا، هرچی خدا بخواد
شدت اشکام بیشتر شد که گفت:
_ حتما یه صلاحی تو این کار دیده
_ شما میتونی کمکم کنی از اینجا برم؟
_ نه من همچین اجازه ای ندارم
دستاش رو گرفتم و با التماس گفتم:
_ لطفا این لطف رو در حق من بکنید، خواهش میکنم
_ نمیشه دخترجان اصرار نکن
۷.۷k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.