گمشده(پارت ۲۱)
مگومی: یوکی!
مگومی بدو به طرف یوکی دوید....اونو توی بغلش گرفت و داد زد: یوکی بیدار شو!
النا هم وضعیت خوبی نداشت، اون بیشتر از یوکی آسیب دیده بود.غنچه هایی که هارونو توی قلبش گذاشته بود تبدیل به یه بوته خیلی بزرگ شده بودن، اما با مردن هاروتو اونا از بین رفتن.اما زخم های عمیقی روی بدنش به جا گذاشتن....گوجو سریع النا رو بغل کرد و گفت: مگومی زود باش! باید برسونیمشون جوجوتسو!
مگومی یوکی رو روی کولش گذاشت،دوتا شینیگامی عقاب احضار کرد و خودش روی یکی و گوجو هم روی یکی نشستن، تا بتونن اونا رو به جوجوتسو برسونن.
مگومی روی شینیگامیش زانو زد، شینیگامی بلند شد و پرواز کرد
گوجو هم روی شینیگامیش نشست، النا رو توی بغلش گرفته و گفت: النا!
النا آروم چشماشو باز کرد،و با چشمای نگران گوجو مواجه شد.
النا: چرا...(سرفه) چرا چشم بند نداری؟
گوجو: هیسسسس طاقت بیار داریم میرسیم جوجوتسو...
النا: این کارا لازم نبود...
گوجو: خفه....کلی خون ازت رفته تازه چاقوی مقدس هم خوردی!
*شینیگامی مگومی و یوکی*
یوکی آروم از روی پشتم مگومی گفت: مگومی؟ ما کجاییم؟
مگومی: آروم باش داریم میرسیم هنرستان....تو همچین قدرتی داشتی؟
یوکی آروم سرفه کرد و جواب داد: من میتونم با صلیبی که روی دسته از قدرتایی که مربوط به طبیعته استفاده کنم....ولی فقط یک بار در سال.
مگومی: چرا به من نگفتی؟
یوکی: نمیدونم....قرار نبود هیچوقت ازش استفاده کنم....
حلقه دستای یوکی دور گردن مگومی شل شد و گفت: مگومی؟ من الان...یه ادمو کشتم؟
و دستای یوکی کاملا ول شد.
مگومی: یوکی نهههه!
بالاخره به هنرستان رسبدن، مگومی با دو به سمت بیمارستان رفت...گوجو هم النا رو به بیمارستان برد( فرض کنین تو جوجوتسو بیمارستان هست دیگه من نمیدونم)
مگومی و گوجو نگران بیرون اتاق قدم میزدن.. گوجو سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده ولی نمیتونست...آروم عینکش رو از توی جیبش در آورد و به چشمش زد.... بلکه کسی چشمای پف کرده رو نبینه.
مگومی حالش بدتر بود، چون یوکی براش خیلی مهم بود و اون تنها کسی بود که درکش میکرد.
_ساتورو؟
مگومی و گوجو برگشتن و با گتو و آنیا کوچولو مواجه شدن...
آنیا: بابا!
گوجو آنیا رو بغل کرد، آنیا از اون بالا فکر میکرد رو برج میلاده آنقدر که این پدر گرامیش نردبونه
گتو: ساتورو چی شده؟
مگومی: هاروتو..تقصیر هاروتوعه.یوکی و النا بدجور سر مبارزه باهاش زخمی شدن...خیلی بد
گتو: چی؟ ما پنج ساله که دنبالشبم!
گوجو با تعجب به گتو نگاه کرد و گفت: چی داری میگی گتو؟
گتو: اون یه کاربر نفرینی خیلی قدرتمنده...تقریبا اندازه یه روح نفرینی درجه ویژه! اون خیلی از جادوگرامونو تیپ یه نبرد کشت...و بعدش ناپدید شد!
گتو سرشو تکون داد و گفت: باید درخواست تغییر رتبه برای یوکی بدیم...النا که سطح یکه درسته؟
مگومی بدو به طرف یوکی دوید....اونو توی بغلش گرفت و داد زد: یوکی بیدار شو!
النا هم وضعیت خوبی نداشت، اون بیشتر از یوکی آسیب دیده بود.غنچه هایی که هارونو توی قلبش گذاشته بود تبدیل به یه بوته خیلی بزرگ شده بودن، اما با مردن هاروتو اونا از بین رفتن.اما زخم های عمیقی روی بدنش به جا گذاشتن....گوجو سریع النا رو بغل کرد و گفت: مگومی زود باش! باید برسونیمشون جوجوتسو!
مگومی یوکی رو روی کولش گذاشت،دوتا شینیگامی عقاب احضار کرد و خودش روی یکی و گوجو هم روی یکی نشستن، تا بتونن اونا رو به جوجوتسو برسونن.
مگومی روی شینیگامیش زانو زد، شینیگامی بلند شد و پرواز کرد
گوجو هم روی شینیگامیش نشست، النا رو توی بغلش گرفته و گفت: النا!
النا آروم چشماشو باز کرد،و با چشمای نگران گوجو مواجه شد.
النا: چرا...(سرفه) چرا چشم بند نداری؟
گوجو: هیسسسس طاقت بیار داریم میرسیم جوجوتسو...
النا: این کارا لازم نبود...
گوجو: خفه....کلی خون ازت رفته تازه چاقوی مقدس هم خوردی!
*شینیگامی مگومی و یوکی*
یوکی آروم از روی پشتم مگومی گفت: مگومی؟ ما کجاییم؟
مگومی: آروم باش داریم میرسیم هنرستان....تو همچین قدرتی داشتی؟
یوکی آروم سرفه کرد و جواب داد: من میتونم با صلیبی که روی دسته از قدرتایی که مربوط به طبیعته استفاده کنم....ولی فقط یک بار در سال.
مگومی: چرا به من نگفتی؟
یوکی: نمیدونم....قرار نبود هیچوقت ازش استفاده کنم....
حلقه دستای یوکی دور گردن مگومی شل شد و گفت: مگومی؟ من الان...یه ادمو کشتم؟
و دستای یوکی کاملا ول شد.
مگومی: یوکی نهههه!
بالاخره به هنرستان رسبدن، مگومی با دو به سمت بیمارستان رفت...گوجو هم النا رو به بیمارستان برد( فرض کنین تو جوجوتسو بیمارستان هست دیگه من نمیدونم)
مگومی و گوجو نگران بیرون اتاق قدم میزدن.. گوجو سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده ولی نمیتونست...آروم عینکش رو از توی جیبش در آورد و به چشمش زد.... بلکه کسی چشمای پف کرده رو نبینه.
مگومی حالش بدتر بود، چون یوکی براش خیلی مهم بود و اون تنها کسی بود که درکش میکرد.
_ساتورو؟
مگومی و گوجو برگشتن و با گتو و آنیا کوچولو مواجه شدن...
آنیا: بابا!
گوجو آنیا رو بغل کرد، آنیا از اون بالا فکر میکرد رو برج میلاده آنقدر که این پدر گرامیش نردبونه
گتو: ساتورو چی شده؟
مگومی: هاروتو..تقصیر هاروتوعه.یوکی و النا بدجور سر مبارزه باهاش زخمی شدن...خیلی بد
گتو: چی؟ ما پنج ساله که دنبالشبم!
گوجو با تعجب به گتو نگاه کرد و گفت: چی داری میگی گتو؟
گتو: اون یه کاربر نفرینی خیلی قدرتمنده...تقریبا اندازه یه روح نفرینی درجه ویژه! اون خیلی از جادوگرامونو تیپ یه نبرد کشت...و بعدش ناپدید شد!
گتو سرشو تکون داد و گفت: باید درخواست تغییر رتبه برای یوکی بدیم...النا که سطح یکه درسته؟
۱.۵k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.