جرعت و حقیقت... part 24
بابای کوک : مادر اینجا چی کار میکنید این وقت شب ؟ * ملایم
مادربزرگ کوک همین طور سعی در مخفی کردن اشک و بغضش داشت گفت
مادر بزرگ کوک : هیچی اینجا نشستم تا ... از طبیعت لذت ببرم * یکم صداش میلرزه
پسر می دونست که مادرش اونقدر مغرور هست که چیزی بهش نگه پس فقط رفت سمتش و از پشت بغلش کرد
بابای کوک : مادر چی شده ؟ * یکم نگران
مادربزرگ کوک : چیزی نیس تو مثل کَنه چسبیدی به من * یکم صداش بغضی شده
بابای کوک : آره چسبیدم
که یهو مادربزرگ کوک زد زیر گریه
تا چند دقیقه وضع همین بود که کم کم مادربزرگ کوک به حرف اومد
مادربزرگ کوک : نوم ... اون خیلی بزرگ شده کی فکرشو میکرد عاشق بشه ... به نظرت اونم مثل بابا بزرگشه ؟ اونم می خواد اون دختر معصومو ول کنه ؟ * صداش میلرزه از گریه
بابای کوک : فک نکنم ... امکانش خیلی کمه
مادربزرگ کوک : اون عشقای طولانی که همو یه لحظه هم ول نمیکنن مال داستاناس * بغضی
بابای کوک : مادر من پسرمو تا حدودی میشناسم اون این طوری نیس
مادربزرگ کوک : مطمئنی ؟ * شک و تردید
بابای کوک : اوهوم * جدی و مطمئن
مادر بزرگ کوک : باشه پس برای ... فردا یه قرار ملاقات با پدربزرگ و باباش بزار تا ببینمشون اکه خانواده ی خوبی بودن می تونن ازدواج کنن
بابای کوک : چشم * خوشحال
مادربزرگ کوک یکی زد پس کله ی پسرش
مادربزرگ کوک : خوشحالی نکن اون می خواد بره
بابای کوک : چشم * لبخند
و پسر سفت مادرشو در آغوشش گرفت
مادربزرگ کوک : ولم کنننن ... لهممم کردییییی
بابای کوک : دلم برای همچیت تنگ شده بود مامانی * بغض و گریه
مامانبزرگ کوک : بچه نشو ... باشه باشه ... منم دلم برات تنگ شده بود * خنده از خوشحالی
بعد از کلی بغل و رفع دل تنگی همو رها کردن
مادر بزرگ کوک : دیگه بهتره بریم بخوابیم * جدی
بابای کوک : جدی بودن بهتون نمیاد لطفا با من راحت باشین
مادر بزرگ کوک : باشه حالا برو بخواب بچه
بابای کوک : چشم
مادربزرگ کوک : آفرین
بابای کوک : شب بخیر ماماننن * خوشحال
مادربزرگ کوک : شب بخیر بچه * خنده
و همه به خواب خوش و راحتی فرو رفتن این آرامش زیاد طولی نکشید که به پایان رسید
مادربزرگ کوک همین طور سعی در مخفی کردن اشک و بغضش داشت گفت
مادر بزرگ کوک : هیچی اینجا نشستم تا ... از طبیعت لذت ببرم * یکم صداش میلرزه
پسر می دونست که مادرش اونقدر مغرور هست که چیزی بهش نگه پس فقط رفت سمتش و از پشت بغلش کرد
بابای کوک : مادر چی شده ؟ * یکم نگران
مادربزرگ کوک : چیزی نیس تو مثل کَنه چسبیدی به من * یکم صداش بغضی شده
بابای کوک : آره چسبیدم
که یهو مادربزرگ کوک زد زیر گریه
تا چند دقیقه وضع همین بود که کم کم مادربزرگ کوک به حرف اومد
مادربزرگ کوک : نوم ... اون خیلی بزرگ شده کی فکرشو میکرد عاشق بشه ... به نظرت اونم مثل بابا بزرگشه ؟ اونم می خواد اون دختر معصومو ول کنه ؟ * صداش میلرزه از گریه
بابای کوک : فک نکنم ... امکانش خیلی کمه
مادربزرگ کوک : اون عشقای طولانی که همو یه لحظه هم ول نمیکنن مال داستاناس * بغضی
بابای کوک : مادر من پسرمو تا حدودی میشناسم اون این طوری نیس
مادربزرگ کوک : مطمئنی ؟ * شک و تردید
بابای کوک : اوهوم * جدی و مطمئن
مادر بزرگ کوک : باشه پس برای ... فردا یه قرار ملاقات با پدربزرگ و باباش بزار تا ببینمشون اکه خانواده ی خوبی بودن می تونن ازدواج کنن
بابای کوک : چشم * خوشحال
مادربزرگ کوک یکی زد پس کله ی پسرش
مادربزرگ کوک : خوشحالی نکن اون می خواد بره
بابای کوک : چشم * لبخند
و پسر سفت مادرشو در آغوشش گرفت
مادربزرگ کوک : ولم کنننن ... لهممم کردییییی
بابای کوک : دلم برای همچیت تنگ شده بود مامانی * بغض و گریه
مامانبزرگ کوک : بچه نشو ... باشه باشه ... منم دلم برات تنگ شده بود * خنده از خوشحالی
بعد از کلی بغل و رفع دل تنگی همو رها کردن
مادر بزرگ کوک : دیگه بهتره بریم بخوابیم * جدی
بابای کوک : جدی بودن بهتون نمیاد لطفا با من راحت باشین
مادر بزرگ کوک : باشه حالا برو بخواب بچه
بابای کوک : چشم
مادربزرگ کوک : آفرین
بابای کوک : شب بخیر ماماننن * خوشحال
مادربزرگ کوک : شب بخیر بچه * خنده
و همه به خواب خوش و راحتی فرو رفتن این آرامش زیاد طولی نکشید که به پایان رسید
۶.۸k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.