پارت اول افول ستاره
Silent, I can't wait here silent...
Working up a storm inside my head...
Nothing, I just stood for nothing...
So I fell for everything you said...
برای بار اخر به برگه ی كاهی در دستش نگاه انداخت.
بايد مطمئن ميشد ماموريت بعديش اونجاست يا نه.
مطمئننا فرشته های پيام رسان هيچ وقت اشتباه نمی كردن!
هدف بعديش داخل اون بيمارستان بود...
با بشكن ريزی برگه جلوی چشم های بی حس و تاريكش به ارومی سوختند و خاكسترش تو
هوا پخش شد...
شونه ای بالا انداخت و در حالی كه كفش های مشكی و برق انداخته اش رویزمين صدای
اروم ولی استواری رو ايجاد می كردن وارد بيمارستان شد...
مسير كوتاهی رو طی كرد و مقابل آسانسور ايستاد...
ساعت بالای آسانسور نيمه شب رو نشون ميداد...
بی شک دليل خوبی برای خلوتی بيمارستان بود...
همون طور كه منتظر رسيدن آسانسور بود با كفش هاش روی كاشی بيمارستان ريتم گرفت...
زیر لب مشغول سوت زدن شد...
درست وقتي كه آسانسور به طبقه ی مورد نظر رسيد ضرب پاش هم متوقف شد...
بدون اينكه سرش رو بلند كنه وارد آسانسور شد.
اگر به خودش بود ترجيح ميداد عوض اين همه وقت تلف كردن فقط با يه بشكن خودش رو
به اتاق مورد نظرش برسونه اما اين بر خلاف قوانين بود!
تا زماني كه انسان های احمق اون رو به چشم ميديدن نبايد كار عجيبی می كرد!
پوزخندی زد و تكيه اش رو به ديوار آسانسور بيشتر داد...
كنجكاوانه منتظر ديدن هدف بعدی ای بود كه خدا براش تايين كرده!
صداي بوق اروم اسانسور باعث شد تكيه اش رو برداره و از اتاقک كوچيک بيرون بياد...
براي رسيدن به اتاق مورد نظرش بايد از راه روی درازی ميگذشت اما قبل از اينكه بتونه قدم
ديگه ای برداره ، متوجه ی پزشک و زن و شوهری شد كه با غم به مرد روپوش سفيد خيره
بودن...
قدمی عقب برداشت و با تكيه بر ديوار سفيد خودش رو پنهون كرد...
به خوبی می تونست صداهاشون رو بشنوه...
"اقای دكتر خواهش می كنم كاری برای پسرم كنيد...اون هنوز خيلی جوونه"!
زن با ناله ای روی زمين زانو زد.
در كنارش مرد مسنی كه همسرش بود ، مغموم خم شد و شونه های زنش رو گرفت...
هر دو غمزده به دكتر خيره بودن...
مرد روپوش سفيد لبخند غمگينی زد...
اون لبخند مفهوم دردناكی داشت...سال ها شاهد تلاش و زحمت های اون زوج برای رهايی
پسرشون از مرگ بود...
هيچ وقت اخرين ديداری رو كه باهاشون داشت از ياد نمی برد...
لبخند زن مسن از روی چهره اش كنار نمی رفت به خيال اينكه وضعيت پسر مريضشون رو
به بهبوديه...
هيچ كدوم از يک طرف فكر اينجاش رو نمی كردن...
بعد از سال ها تالش حالا شكست خورده بودن و مرد روپوش سفيد شرمسار و غمگين به
التماس های بی نتيجه ی اون زوج خيره بود!
مقابل زوج رو به روش زانو زد و با دراز كردن دست هاش ، دست های ظريف و شكننده ی
زن مغموم رو به آغوش كشيد
چی بايد به زن دل شكسته ی رو به روش می گفت؟!
چيزی از مرد رو به روش كه در اولين ديدار دست كمی از يه تكيه گاه محكم داشت نمونده
بود...
به قدری شكننده شده كه اميد در نگاهش ، خودش رو به ترس و غمی درد ناک داده بود!
به اين زوج دردمند چی می تونست بگه!
حقيقت؟!
حقيقت تلخی كه سال های زيادی باهاش در جنگ بودن؟!
چيزی كه خودشون بهتر از هر كس ديگه ميدونستن؟!
كلافه بازدمش رو رها كرد و در حالی كه حالا سرش رو شرمنده پايين گرفته بود ، موهای
جوگندوميش رو پيشونيش سايه ايجاد كردن:
"متاسفم خانم جئون...ديگه كاری از دستمون بر نمياد"...
در حالی كه قلبش بابت قطرات اشك پاک و مرواريدی زن به درد اومده بود ادامه داد:
همه چيز به پسرتون بستگی داره...اينكه بتونه دووم بياره يا شكست بخوره"...
"
با پايان حرف دكتر ، صدای فرياد های از روی درد زن كه توسط دست های قفل شده رو لب
هاش خفه ميشدن به گوش رسيد...
تكيه اش رو از ديوار سفيد گرفت و با لبخند تلخی به سمت اتاق مورد نظرش قدم برداشت...
بعد از مكثی پشت در با دقت اسم بيمار رو كه روی در نوشته بود خوند:
"پارک يوجين"...
بدون اينكه در رو باز كنه از در بسته رد شد...
مقابلش روی تخت مرد مسنی در حالی كه دستگاه های زيادی بهش وصل بود قرار داشت...
بلافاصله سمتش قدم برداشت و با قرار دادن دو انگشت اشاره و ميانيش روی پيشونی پير
مرد ، اون رو هوشيار كرد...
چشم های قهوه ای و متعجب پير مرد ، به پسر جوون و جذابی كه كنار تختش با كت شلوار
سِت مشكی ايستاده بود ، دوخته شدن.
با دستی لرزون ماسک اكسيژنی رو كه رو صورت تپلش خط انداخته بودن برداشت و با
صدايی كه از ته چاه شنيده ميشد گفت:
-تو...کی...هستی؟!
Working up a storm inside my head...
Nothing, I just stood for nothing...
So I fell for everything you said...
برای بار اخر به برگه ی كاهی در دستش نگاه انداخت.
بايد مطمئن ميشد ماموريت بعديش اونجاست يا نه.
مطمئننا فرشته های پيام رسان هيچ وقت اشتباه نمی كردن!
هدف بعديش داخل اون بيمارستان بود...
با بشكن ريزی برگه جلوی چشم های بی حس و تاريكش به ارومی سوختند و خاكسترش تو
هوا پخش شد...
شونه ای بالا انداخت و در حالی كه كفش های مشكی و برق انداخته اش رویزمين صدای
اروم ولی استواری رو ايجاد می كردن وارد بيمارستان شد...
مسير كوتاهی رو طی كرد و مقابل آسانسور ايستاد...
ساعت بالای آسانسور نيمه شب رو نشون ميداد...
بی شک دليل خوبی برای خلوتی بيمارستان بود...
همون طور كه منتظر رسيدن آسانسور بود با كفش هاش روی كاشی بيمارستان ريتم گرفت...
زیر لب مشغول سوت زدن شد...
درست وقتي كه آسانسور به طبقه ی مورد نظر رسيد ضرب پاش هم متوقف شد...
بدون اينكه سرش رو بلند كنه وارد آسانسور شد.
اگر به خودش بود ترجيح ميداد عوض اين همه وقت تلف كردن فقط با يه بشكن خودش رو
به اتاق مورد نظرش برسونه اما اين بر خلاف قوانين بود!
تا زماني كه انسان های احمق اون رو به چشم ميديدن نبايد كار عجيبی می كرد!
پوزخندی زد و تكيه اش رو به ديوار آسانسور بيشتر داد...
كنجكاوانه منتظر ديدن هدف بعدی ای بود كه خدا براش تايين كرده!
صداي بوق اروم اسانسور باعث شد تكيه اش رو برداره و از اتاقک كوچيک بيرون بياد...
براي رسيدن به اتاق مورد نظرش بايد از راه روی درازی ميگذشت اما قبل از اينكه بتونه قدم
ديگه ای برداره ، متوجه ی پزشک و زن و شوهری شد كه با غم به مرد روپوش سفيد خيره
بودن...
قدمی عقب برداشت و با تكيه بر ديوار سفيد خودش رو پنهون كرد...
به خوبی می تونست صداهاشون رو بشنوه...
"اقای دكتر خواهش می كنم كاری برای پسرم كنيد...اون هنوز خيلی جوونه"!
زن با ناله ای روی زمين زانو زد.
در كنارش مرد مسنی كه همسرش بود ، مغموم خم شد و شونه های زنش رو گرفت...
هر دو غمزده به دكتر خيره بودن...
مرد روپوش سفيد لبخند غمگينی زد...
اون لبخند مفهوم دردناكی داشت...سال ها شاهد تلاش و زحمت های اون زوج برای رهايی
پسرشون از مرگ بود...
هيچ وقت اخرين ديداری رو كه باهاشون داشت از ياد نمی برد...
لبخند زن مسن از روی چهره اش كنار نمی رفت به خيال اينكه وضعيت پسر مريضشون رو
به بهبوديه...
هيچ كدوم از يک طرف فكر اينجاش رو نمی كردن...
بعد از سال ها تالش حالا شكست خورده بودن و مرد روپوش سفيد شرمسار و غمگين به
التماس های بی نتيجه ی اون زوج خيره بود!
مقابل زوج رو به روش زانو زد و با دراز كردن دست هاش ، دست های ظريف و شكننده ی
زن مغموم رو به آغوش كشيد
چی بايد به زن دل شكسته ی رو به روش می گفت؟!
چيزی از مرد رو به روش كه در اولين ديدار دست كمی از يه تكيه گاه محكم داشت نمونده
بود...
به قدری شكننده شده كه اميد در نگاهش ، خودش رو به ترس و غمی درد ناک داده بود!
به اين زوج دردمند چی می تونست بگه!
حقيقت؟!
حقيقت تلخی كه سال های زيادی باهاش در جنگ بودن؟!
چيزی كه خودشون بهتر از هر كس ديگه ميدونستن؟!
كلافه بازدمش رو رها كرد و در حالی كه حالا سرش رو شرمنده پايين گرفته بود ، موهای
جوگندوميش رو پيشونيش سايه ايجاد كردن:
"متاسفم خانم جئون...ديگه كاری از دستمون بر نمياد"...
در حالی كه قلبش بابت قطرات اشك پاک و مرواريدی زن به درد اومده بود ادامه داد:
همه چيز به پسرتون بستگی داره...اينكه بتونه دووم بياره يا شكست بخوره"...
"
با پايان حرف دكتر ، صدای فرياد های از روی درد زن كه توسط دست های قفل شده رو لب
هاش خفه ميشدن به گوش رسيد...
تكيه اش رو از ديوار سفيد گرفت و با لبخند تلخی به سمت اتاق مورد نظرش قدم برداشت...
بعد از مكثی پشت در با دقت اسم بيمار رو كه روی در نوشته بود خوند:
"پارک يوجين"...
بدون اينكه در رو باز كنه از در بسته رد شد...
مقابلش روی تخت مرد مسنی در حالی كه دستگاه های زيادی بهش وصل بود قرار داشت...
بلافاصله سمتش قدم برداشت و با قرار دادن دو انگشت اشاره و ميانيش روی پيشونی پير
مرد ، اون رو هوشيار كرد...
چشم های قهوه ای و متعجب پير مرد ، به پسر جوون و جذابی كه كنار تختش با كت شلوار
سِت مشكی ايستاده بود ، دوخته شدن.
با دستی لرزون ماسک اكسيژنی رو كه رو صورت تپلش خط انداخته بودن برداشت و با
صدايی كه از ته چاه شنيده ميشد گفت:
-تو...کی...هستی؟!
۱۳.۵k
۱۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.