رمان ماه خونین (پارت 3)
_سلام صبح بخیر دخترا.
با لحن آروم و شمرده شمرده گفتم سلام.
آماندا گفت: امروزم مثل بقیه روز ها کسلی نمیخوای تغییر کنی؟
_راستش فعلا قصدشو ندارم.
_ یوکی وسط حرف پرید و گفتش: ول کنید این بحث رو حالا.
بعدش دیگه حرفی نزدم.
زک نگاهی به دستم کرد به اون دستی که سُرُم بهش زده بودن و جای سُرُم رو دید سعی کردم قایمش کنم اما گفت: اون چیه؟
_چیز مهمی نیست فقط جای سُرُمِ
_باز چی شده؟
+هاه بزار من بهت بگم بازم خانوم خودشو به کشتن داده
_وایی دوباره چرا اصلا داری هر بار تکرارش میکنی خسته نشدی آخه؟
_من فقط از نصیحت های مسخرتون خسته شدم بس کنید دیگه
چند ثانیه گذشت و بعد آماندا گفت: خیله خب دیگه گذشت دربارش حرف نزنیم امروز چه برنامه ای دارید؟
یوکی گفت: بریم بیرون حال و هوامون عوض میشه.
_نه امروز حوصله ندارم شما برین.
_بازم، تو همیشه حوصله نداری می خوای این عادتو عوض کنی.
زنگ خورد، با زک و آماندا خداحافظی کردیم و رفتیم کلاس پشت نیمکت ها نشستیم که یوکی روبه من کرد و گفت: واسه امتحان آماده ای؟
_چه امتحانییی؟
_یادت رفته، امروز امتحان ادبیات داریم.
_اصلا حواسم نبود.
_حالا میخوای چیکار کنی.
_فوقش کلاس نمیام.
_دیوونه شدی نمیشه.
_چاره ای ندارم مجبورم.
بعدش بلند شدم و از کلاس رفتم بیرون، توکتابخونه مدرسه نشسته بودم و مشغول کتاب خوندن بودم، بعد از اون خواستم یه کتاب دیگه بردارم.
وقتی که کتابی که میخواستم رو برداشتم از پشت قفسه پسری رو دیدم که دنبال کتابه و نظرمو جلب کرد.
انگار معذب بود و استرس داشت. رفتم بهش کمک کنم که کتابی که میخواد رو پیدا کنه.
_سلام، میتونم کمکت کنم؟
_سلام راستش دنبال یه کتابِ معمایی هستم ولی نمیدونم کدوم از ایناست.
_قفسه ی اشتباهی رو میگردی، کتابی که دنبالشی تو قفسه دوم هستش.
_ممنون از راهنماییت.
_خواهش میکنم، انگار به کتاب های معمایی علاقه داری.
_ها نه راستش من زیاد به کتاب علاقه ندارم.
_پس اینو برای چی میخوای؟
_اینو برای دوستم میبرم آخه به این جور کتابا علاقه داره.
_تو اینجا درس می خونی؟
_آره من اینجا درس میخونم.
_تو چی، اینجا درس می خونی.
_آره منم اینجا می خونم.
_چه خوب، پس من دیگه برم.
_خب باشه فعلا.
بعد از اون یکم کتاب خوندم و یکم بعدش زنگ خورد وقت ناهار بود کتابارو جمع کردم و به سمت سالن غذا خوری رفتم که دیدم یوکی داشت غذا می خورد، رفتم پیشش و باهم غذا خوردیم و حرف زدیم اولش میخواستم بگم تو کتابخونه چه اتفاقی افتاد اما بیخیال شدم، زنگ خورد این زنگ کلاسم با یوکی فرق داشت چون یوکی زیاد به موسیقی علاقه نداره.
با یوکی خداحافظی کردم و وارد کلاس شدم، یکم استرس داشتم چون امتحان ویالون داشتم و به خوبی تمرین نه کردم.
وقتی نشستم......
🍷🩸🌕🌙
با لحن آروم و شمرده شمرده گفتم سلام.
آماندا گفت: امروزم مثل بقیه روز ها کسلی نمیخوای تغییر کنی؟
_راستش فعلا قصدشو ندارم.
_ یوکی وسط حرف پرید و گفتش: ول کنید این بحث رو حالا.
بعدش دیگه حرفی نزدم.
زک نگاهی به دستم کرد به اون دستی که سُرُم بهش زده بودن و جای سُرُم رو دید سعی کردم قایمش کنم اما گفت: اون چیه؟
_چیز مهمی نیست فقط جای سُرُمِ
_باز چی شده؟
+هاه بزار من بهت بگم بازم خانوم خودشو به کشتن داده
_وایی دوباره چرا اصلا داری هر بار تکرارش میکنی خسته نشدی آخه؟
_من فقط از نصیحت های مسخرتون خسته شدم بس کنید دیگه
چند ثانیه گذشت و بعد آماندا گفت: خیله خب دیگه گذشت دربارش حرف نزنیم امروز چه برنامه ای دارید؟
یوکی گفت: بریم بیرون حال و هوامون عوض میشه.
_نه امروز حوصله ندارم شما برین.
_بازم، تو همیشه حوصله نداری می خوای این عادتو عوض کنی.
زنگ خورد، با زک و آماندا خداحافظی کردیم و رفتیم کلاس پشت نیمکت ها نشستیم که یوکی روبه من کرد و گفت: واسه امتحان آماده ای؟
_چه امتحانییی؟
_یادت رفته، امروز امتحان ادبیات داریم.
_اصلا حواسم نبود.
_حالا میخوای چیکار کنی.
_فوقش کلاس نمیام.
_دیوونه شدی نمیشه.
_چاره ای ندارم مجبورم.
بعدش بلند شدم و از کلاس رفتم بیرون، توکتابخونه مدرسه نشسته بودم و مشغول کتاب خوندن بودم، بعد از اون خواستم یه کتاب دیگه بردارم.
وقتی که کتابی که میخواستم رو برداشتم از پشت قفسه پسری رو دیدم که دنبال کتابه و نظرمو جلب کرد.
انگار معذب بود و استرس داشت. رفتم بهش کمک کنم که کتابی که میخواد رو پیدا کنه.
_سلام، میتونم کمکت کنم؟
_سلام راستش دنبال یه کتابِ معمایی هستم ولی نمیدونم کدوم از ایناست.
_قفسه ی اشتباهی رو میگردی، کتابی که دنبالشی تو قفسه دوم هستش.
_ممنون از راهنماییت.
_خواهش میکنم، انگار به کتاب های معمایی علاقه داری.
_ها نه راستش من زیاد به کتاب علاقه ندارم.
_پس اینو برای چی میخوای؟
_اینو برای دوستم میبرم آخه به این جور کتابا علاقه داره.
_تو اینجا درس می خونی؟
_آره من اینجا درس میخونم.
_تو چی، اینجا درس می خونی.
_آره منم اینجا می خونم.
_چه خوب، پس من دیگه برم.
_خب باشه فعلا.
بعد از اون یکم کتاب خوندم و یکم بعدش زنگ خورد وقت ناهار بود کتابارو جمع کردم و به سمت سالن غذا خوری رفتم که دیدم یوکی داشت غذا می خورد، رفتم پیشش و باهم غذا خوردیم و حرف زدیم اولش میخواستم بگم تو کتابخونه چه اتفاقی افتاد اما بیخیال شدم، زنگ خورد این زنگ کلاسم با یوکی فرق داشت چون یوکی زیاد به موسیقی علاقه نداره.
با یوکی خداحافظی کردم و وارد کلاس شدم، یکم استرس داشتم چون امتحان ویالون داشتم و به خوبی تمرین نه کردم.
وقتی نشستم......
🍷🩸🌕🌙
۳.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.