وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ²¹
سریع براید بغلش کرد و سمت بیمارستان راهی شد
فکر میکنید عاشقش شده؟
نه..... فقد با خودش تکرار میکرد
"اگه بمیره من دیگه عروسک ندارم اون نباید بره "
پاشو تا آخرین سرعت فشار میداد تا بالاخره رسید
وارد بیمارستان شد و با عربده ای که زد همه دورش جمع شدن
اونو روی برانکارد گذاشتن و بردن
دخترش مدام گریه میکرد ....
سه روز گذشته بود ... هنوز چشمای مشکی رنگش و باز نکرده بود و خوابی عمیق به سر میبرد
دخترش مدام گریه میکرد با دیدن پسر سمتش هجوم برد و به پاهاش ضربه میزد :
"هق اومام هق بخاطل تو هنوز هق قابیده تو هق چجور پدری هستی هق ازت متنفرم هقققق"
اون فهمیده بود ، یعنی بهش گفتن
" چند روزی قبل "
یون آ همونطور که به مادرش خیره بود لب باز کرد:
" اوما آپا کجاست؟"
دختر دست از شونه کردن موهاش برداشت
" ب...بابات؟"
سری تکون داد
" دخترم میدونی که خیلی دوست دارم و هیچ وقت بهت دروغ نمیگم، الان هم راستش و بهت میگم ولی قول بده هیچ وقت نشون ندی که میدونی باشه؟"
آروم سر تکون داد
"پدرت.....پدرت همون ارباب بزرگه همون که باهاش رفتیم مهمونی یون آ دخترم
هیچ وقت با پدرت بد نباش حتی اگه بزرگترین اشتباه رو بکنه بخشش
مثل اسمت باش ( لطف با عشق) همین و ازت قول میخوام دخترم باشه؟"
با چشمای اشکی پرید بغل مادرش
" اوما اما اون خیلی باهات بده"
لبخندی زد و سر دخترش و نوازش کرد
" اشکالی نداره عزیزم "
_حال_
با جمله ای که گفت جونگکوک و تا حد ممکن عصبی کرد اون نمی خواست از زبون هیچ کس این حرف و بشنوه
مخصوصا دخترش ، درسته به عنوان فرزند قبولش نمیکنه اما حساس بود روی این کلمه
یون آ رو هل داد که توی دیوار فرود اومد و دیواری سفید با لکه های خون به وجود اومد ...
نفس نفس میزد عصبی بود
" یون آ"
سمت صدا برگشت ، عروسکش بیدار شده بود اما بد موقع
فکر میکنید عاشقش شده؟
نه..... فقد با خودش تکرار میکرد
"اگه بمیره من دیگه عروسک ندارم اون نباید بره "
پاشو تا آخرین سرعت فشار میداد تا بالاخره رسید
وارد بیمارستان شد و با عربده ای که زد همه دورش جمع شدن
اونو روی برانکارد گذاشتن و بردن
دخترش مدام گریه میکرد ....
سه روز گذشته بود ... هنوز چشمای مشکی رنگش و باز نکرده بود و خوابی عمیق به سر میبرد
دخترش مدام گریه میکرد با دیدن پسر سمتش هجوم برد و به پاهاش ضربه میزد :
"هق اومام هق بخاطل تو هنوز هق قابیده تو هق چجور پدری هستی هق ازت متنفرم هقققق"
اون فهمیده بود ، یعنی بهش گفتن
" چند روزی قبل "
یون آ همونطور که به مادرش خیره بود لب باز کرد:
" اوما آپا کجاست؟"
دختر دست از شونه کردن موهاش برداشت
" ب...بابات؟"
سری تکون داد
" دخترم میدونی که خیلی دوست دارم و هیچ وقت بهت دروغ نمیگم، الان هم راستش و بهت میگم ولی قول بده هیچ وقت نشون ندی که میدونی باشه؟"
آروم سر تکون داد
"پدرت.....پدرت همون ارباب بزرگه همون که باهاش رفتیم مهمونی یون آ دخترم
هیچ وقت با پدرت بد نباش حتی اگه بزرگترین اشتباه رو بکنه بخشش
مثل اسمت باش ( لطف با عشق) همین و ازت قول میخوام دخترم باشه؟"
با چشمای اشکی پرید بغل مادرش
" اوما اما اون خیلی باهات بده"
لبخندی زد و سر دخترش و نوازش کرد
" اشکالی نداره عزیزم "
_حال_
با جمله ای که گفت جونگکوک و تا حد ممکن عصبی کرد اون نمی خواست از زبون هیچ کس این حرف و بشنوه
مخصوصا دخترش ، درسته به عنوان فرزند قبولش نمیکنه اما حساس بود روی این کلمه
یون آ رو هل داد که توی دیوار فرود اومد و دیواری سفید با لکه های خون به وجود اومد ...
نفس نفس میزد عصبی بود
" یون آ"
سمت صدا برگشت ، عروسکش بیدار شده بود اما بد موقع
۴۰.۲k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.