𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²²
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²²
جونگ هی: به یه خانم آشنا!
از روی جیمین بلند اونم متقابل بلند شد.....
ات: گمشو عوضی
جیمین:*تعجب*
ویو جیمین
میدونستم اسحله همراهش داره به سرعت بلند شدم و دست اتو گرفتم و مثل چی دویدم... هر چقد دور که میشدیم صدای خندش بیشتر میشد.... به سمت یه کوچه بمبست حرکت میکردم میدونستم بمبسته اما چرا داشتم به اونجا میرفتم؟... شاید بمبست عشق بود!..... فکری که به ذهنم رسید نمیدونم از کجام دراورده بودم...
جیمین: ات... ببین تو از اون کوچه برو منم از این ور
ات: نه... منو تنها...
جیمین: بهم اعتماد کن
ویو ات
نمیدونم چه نقشه ای رو سرش داشت...اگه جونگ هی پیدام کنه چه غلطی کنم!.... از سمت یه کوچه تاریک رفت و... من هم از یه کوچه ت.نگ.... من میتونستم به سختی حرکت کنم... اما چرا نگران اون بودم؟... تا خودم!... اما مثل اینکه شانس با اون همراه بود... شانس منو فراموش کرده؟.....
جونگ هی: او... اون یارو ولت کرد*خنده بلند*
میخواستم به عقب برم اما منو گرفت قدرتش زیادی بود..... ناگهان خون با فشار از بینی اومد... بازم خون دماغ شدم!...
جونگ هی: اوووو کوچولوی قیمتیمون آسیب دیده.
ات: ولم... کن*بی حال. خمار*
جونگ هی: هنوز کارای زیادی دارم که باید باهات انجام بدم*خنده بلند
ات:*محکم هولش میده*برو گمشو*داد*
به سمتم اومد... به دیوار تکیه ام داد و دستشو زیر چونم گذاشت...
جونگ هی: هی به خودت بیا... قبول کن برا منی*پوزخند*
ات: منو عصبی نکن عوضی*آروم. عصبی*
بادی که میوزید زیادی دلگیر بود... هوا سنگین بود...
جونگ هی: به یه خانم آشنا!
از روی جیمین بلند اونم متقابل بلند شد.....
ات: گمشو عوضی
جیمین:*تعجب*
ویو جیمین
میدونستم اسحله همراهش داره به سرعت بلند شدم و دست اتو گرفتم و مثل چی دویدم... هر چقد دور که میشدیم صدای خندش بیشتر میشد.... به سمت یه کوچه بمبست حرکت میکردم میدونستم بمبسته اما چرا داشتم به اونجا میرفتم؟... شاید بمبست عشق بود!..... فکری که به ذهنم رسید نمیدونم از کجام دراورده بودم...
جیمین: ات... ببین تو از اون کوچه برو منم از این ور
ات: نه... منو تنها...
جیمین: بهم اعتماد کن
ویو ات
نمیدونم چه نقشه ای رو سرش داشت...اگه جونگ هی پیدام کنه چه غلطی کنم!.... از سمت یه کوچه تاریک رفت و... من هم از یه کوچه ت.نگ.... من میتونستم به سختی حرکت کنم... اما چرا نگران اون بودم؟... تا خودم!... اما مثل اینکه شانس با اون همراه بود... شانس منو فراموش کرده؟.....
جونگ هی: او... اون یارو ولت کرد*خنده بلند*
میخواستم به عقب برم اما منو گرفت قدرتش زیادی بود..... ناگهان خون با فشار از بینی اومد... بازم خون دماغ شدم!...
جونگ هی: اوووو کوچولوی قیمتیمون آسیب دیده.
ات: ولم... کن*بی حال. خمار*
جونگ هی: هنوز کارای زیادی دارم که باید باهات انجام بدم*خنده بلند
ات:*محکم هولش میده*برو گمشو*داد*
به سمتم اومد... به دیوار تکیه ام داد و دستشو زیر چونم گذاشت...
جونگ هی: هی به خودت بیا... قبول کن برا منی*پوزخند*
ات: منو عصبی نکن عوضی*آروم. عصبی*
بادی که میوزید زیادی دلگیر بود... هوا سنگین بود...
۱۱.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.