p:⁸
تهیونگ:تو حامله اس و اگه یاد باشه بهت تذکر دادم که حواست و جمع کنی!
آخ..یادم نبود..ببخشید کوچولو اگه اذیت شدی واقعا از قصد نبود ..اگه مثل بابات فک نکنی که از قصد بوده...خب میدونی واقعا بعد از گذشت نصف روز بهت عادت نکردم ولی قول میدم حواسم و جمع کنم...قولل میدم همیشه ازت مراقبت کنم..قبوله..انقد با خودم حرف زدم تا بالاخره خوابم برد..
صبح که بیدار شدم رفتار ندیمه ها عجیب شده بود...هیشکی سر کارش نبود و اصلا خبری از کارای روز مره نیست...هر کی پی یه کاریه که اصلا ازش سر در نمیارم ...تهیونگ از صبح ندیده بودمش..فک کنم تا شب نیاد...اگه نیاد...میتونم برم پایین یونجی و ببینم...از ذوق دیدنش ..حتی یه لحظه ام صبر نکردم و سریع رفتم پایین ..
سریع که چه عرض کنم ..سریع من مثل لاک پشته...واقعا چرا نمیتونم یه روزم سالم باقی بمونم شاید طلسم شدم...افکار مسخره رو کنار گذاشتم و سریع رفتم طبقه پایین ...اتاق ها رو گشتم نبود ...آشپزخونه و سالن پذیرایی و حتی سالن غذا خوریم گشتم نبود...رفتم تو حیاط ..از دور دیدمش که داشت به گلا آب میداد...دویدم طرفش و بلند اسمشو صدا زدم...
ا/ت:یونجیی
با شنیدن صدام حس کردم که شک کرد باشه من یا ن اما بازم سرش و آورد بالا و اطراف و نگاه کرد.. چشمش که به من خورد..اول مکث کرد ...ولی بعدش وسایل از دستش افتاد بدون صبر دوید طرفم...
وقتی رسید بهم حتی محلت نداد نگاش کنم..محکم بغلم کرد..منم بدون هیچ حرفی توی بغلش موندم (۱۰مین بعد)
نشسته بودیم بغل گلا ..گفته بودم یه روز میام نگاشون میکنم فک کنم امروزه..با صدای یونجی نگامو دادم بهش
یونجی:نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده...توی یه عمارتیم ولی دیدنت برام از تحمل حرف های سئون و خانم چانم سخت تر بود....
ا/ت:میدونم...خیلی سخته کنترل زندگیت دست خودت نباشه.. خوشحالم که این اتفاق برای تو نیفتاد..
یونجی:غلط نکن دختر نفهم..حاضرم تموم دردهای زندگیت و بجون بخرم...
یه خنده به جون کردم و گفت:خوبه هنوزم فشحات سر جاشه
یدونه زد به بازوم و گفت:کتک هامم هنوز هست اگه نمیخوای نوش جان کنی چرت و پرت نگو...
ا/ت: چشم قربان...دیگ نمیگم
با خنده اشک توی چشماش پاک ...
ا/ت:میگم!
یونجی:هوم؟؟
ا/ت:از نظر تو رفتار ندیمه ها عجیب نشده؟
یونجی:چطور
ا/ت:آخه هیشکی سر کارش نیست
یونجی:آهان...روز مرخصی شونه..
ا/ت:مرخصی؟
یونجی:اره..سه روز میرن به خانواده هاشون سر میزنن
ا/ت:همه میرن...حتی نگهبانا
یونجی:اینطور که نشون میده اره..مثل اینکه همه میرن..
ا/ت:پس تو چی..کجا میخوای بری..
یونجی نگاشو داد به زمین و گفت:نمیدونم احتمالا ..یه فکری میکنن شاید ببرنمون یه جایی دیگ اخ..چن نفر مثل من کسی و ندارن...اما
ا/ت:اما چی؟
یونگی:شنیدم اربابم میخواد بره سئول...
با دیدن ماشین تهیونگ که درست جلوی عمارت وایساد اصلا متوجه حرف یونجی نشدم ..سریع از جام بلند شدم و یونجی و بغل کردم...
ا/ت:یونجی من باید برم ...
زیر لب:فکرشم نمیکرد انقد زود بیاد...
ا/ت:زود میام دیدنت ..مراقب خودت باش باشه؟
یونجیم متقابلاً بغلم کرد و گفت:توام همینطور...
سریع دویدم سمت در و قبل از اینکه کسی ببینم رفتم داخل عمارت....با سرعت خودم و به اتاق رسوندم..احساس کردم اندرنالین خونم زیاد شد ..هیجان زیاد با اولین فرار با تو کوچولو ..خیلی باحال بود نه؟ نفس نفس میزدم چرت و پرت میگفتم...
تهیونگ:ببینم چی باحال بود؟
با ترس برگشتم گفتم:عاا..هیچی..
آخر هیچوقت نفهمیدم چطور میره میاد که جنم متوجه نمیشه ...با چشمای باز نگاش میکرد ...که گفت:اوکی و از بغل رد شد رفت سکت کمد...چی شد ...چرا هیچی نگفت یادمه گیر تراز حرفا بود ...اروم نشستم و داشتم نگاش میکردم...داشت از تو کمد لباس در میاورد..چند دست لباس در اورد و گذاشت روی تخت بغل دستم ...بعد یکی از خدمتکار های اقا رو صدا زد که بیاد فک کنم اسمش هیون بود ...با اسم صداش زد فک کنم یکی از شخصیاست ...تا اسمشو صدا زد صدای تقه در اومد ...
تهیونگ:بیا تو
تهیونگ با دستش داشت پشت گردنشو لمس میکرد که اون پسره اومد داخل..
هیون: بله ارباب
تهیونگ:صد بار گفتم ارباب صدام...
با ایما و اشاره پسره هیون تهیونگ ساکت شد و با دستش نشون داد که چیه؟؟...اونم با چشم و ابرو پشت در و نشون داد ...ناخوداگاه نگام رفت سمت در که گوشه لباس یکی از ندیمه ها رو دیدم ...وااااا...عجب حواسی داره...تهیونگ که زود تر متوجه شد گفت:ارباب صدات میکنه زود بیا...
پسره سرشو انداخت پایین و گفت:چشم ارباب
تهیونگ:بسپر لباسامو جمع کنن اونایی که رو تخت ان و میبرم بقیه وسایلم خودت جمع کن ...من میرم پایین کار دارم ...
آخ..یادم نبود..ببخشید کوچولو اگه اذیت شدی واقعا از قصد نبود ..اگه مثل بابات فک نکنی که از قصد بوده...خب میدونی واقعا بعد از گذشت نصف روز بهت عادت نکردم ولی قول میدم حواسم و جمع کنم...قولل میدم همیشه ازت مراقبت کنم..قبوله..انقد با خودم حرف زدم تا بالاخره خوابم برد..
صبح که بیدار شدم رفتار ندیمه ها عجیب شده بود...هیشکی سر کارش نبود و اصلا خبری از کارای روز مره نیست...هر کی پی یه کاریه که اصلا ازش سر در نمیارم ...تهیونگ از صبح ندیده بودمش..فک کنم تا شب نیاد...اگه نیاد...میتونم برم پایین یونجی و ببینم...از ذوق دیدنش ..حتی یه لحظه ام صبر نکردم و سریع رفتم پایین ..
سریع که چه عرض کنم ..سریع من مثل لاک پشته...واقعا چرا نمیتونم یه روزم سالم باقی بمونم شاید طلسم شدم...افکار مسخره رو کنار گذاشتم و سریع رفتم طبقه پایین ...اتاق ها رو گشتم نبود ...آشپزخونه و سالن پذیرایی و حتی سالن غذا خوریم گشتم نبود...رفتم تو حیاط ..از دور دیدمش که داشت به گلا آب میداد...دویدم طرفش و بلند اسمشو صدا زدم...
ا/ت:یونجیی
با شنیدن صدام حس کردم که شک کرد باشه من یا ن اما بازم سرش و آورد بالا و اطراف و نگاه کرد.. چشمش که به من خورد..اول مکث کرد ...ولی بعدش وسایل از دستش افتاد بدون صبر دوید طرفم...
وقتی رسید بهم حتی محلت نداد نگاش کنم..محکم بغلم کرد..منم بدون هیچ حرفی توی بغلش موندم (۱۰مین بعد)
نشسته بودیم بغل گلا ..گفته بودم یه روز میام نگاشون میکنم فک کنم امروزه..با صدای یونجی نگامو دادم بهش
یونجی:نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده...توی یه عمارتیم ولی دیدنت برام از تحمل حرف های سئون و خانم چانم سخت تر بود....
ا/ت:میدونم...خیلی سخته کنترل زندگیت دست خودت نباشه.. خوشحالم که این اتفاق برای تو نیفتاد..
یونجی:غلط نکن دختر نفهم..حاضرم تموم دردهای زندگیت و بجون بخرم...
یه خنده به جون کردم و گفت:خوبه هنوزم فشحات سر جاشه
یدونه زد به بازوم و گفت:کتک هامم هنوز هست اگه نمیخوای نوش جان کنی چرت و پرت نگو...
ا/ت: چشم قربان...دیگ نمیگم
با خنده اشک توی چشماش پاک ...
ا/ت:میگم!
یونجی:هوم؟؟
ا/ت:از نظر تو رفتار ندیمه ها عجیب نشده؟
یونجی:چطور
ا/ت:آخه هیشکی سر کارش نیست
یونجی:آهان...روز مرخصی شونه..
ا/ت:مرخصی؟
یونجی:اره..سه روز میرن به خانواده هاشون سر میزنن
ا/ت:همه میرن...حتی نگهبانا
یونجی:اینطور که نشون میده اره..مثل اینکه همه میرن..
ا/ت:پس تو چی..کجا میخوای بری..
یونجی نگاشو داد به زمین و گفت:نمیدونم احتمالا ..یه فکری میکنن شاید ببرنمون یه جایی دیگ اخ..چن نفر مثل من کسی و ندارن...اما
ا/ت:اما چی؟
یونگی:شنیدم اربابم میخواد بره سئول...
با دیدن ماشین تهیونگ که درست جلوی عمارت وایساد اصلا متوجه حرف یونجی نشدم ..سریع از جام بلند شدم و یونجی و بغل کردم...
ا/ت:یونجی من باید برم ...
زیر لب:فکرشم نمیکرد انقد زود بیاد...
ا/ت:زود میام دیدنت ..مراقب خودت باش باشه؟
یونجیم متقابلاً بغلم کرد و گفت:توام همینطور...
سریع دویدم سمت در و قبل از اینکه کسی ببینم رفتم داخل عمارت....با سرعت خودم و به اتاق رسوندم..احساس کردم اندرنالین خونم زیاد شد ..هیجان زیاد با اولین فرار با تو کوچولو ..خیلی باحال بود نه؟ نفس نفس میزدم چرت و پرت میگفتم...
تهیونگ:ببینم چی باحال بود؟
با ترس برگشتم گفتم:عاا..هیچی..
آخر هیچوقت نفهمیدم چطور میره میاد که جنم متوجه نمیشه ...با چشمای باز نگاش میکرد ...که گفت:اوکی و از بغل رد شد رفت سکت کمد...چی شد ...چرا هیچی نگفت یادمه گیر تراز حرفا بود ...اروم نشستم و داشتم نگاش میکردم...داشت از تو کمد لباس در میاورد..چند دست لباس در اورد و گذاشت روی تخت بغل دستم ...بعد یکی از خدمتکار های اقا رو صدا زد که بیاد فک کنم اسمش هیون بود ...با اسم صداش زد فک کنم یکی از شخصیاست ...تا اسمشو صدا زد صدای تقه در اومد ...
تهیونگ:بیا تو
تهیونگ با دستش داشت پشت گردنشو لمس میکرد که اون پسره اومد داخل..
هیون: بله ارباب
تهیونگ:صد بار گفتم ارباب صدام...
با ایما و اشاره پسره هیون تهیونگ ساکت شد و با دستش نشون داد که چیه؟؟...اونم با چشم و ابرو پشت در و نشون داد ...ناخوداگاه نگام رفت سمت در که گوشه لباس یکی از ندیمه ها رو دیدم ...وااااا...عجب حواسی داره...تهیونگ که زود تر متوجه شد گفت:ارباب صدات میکنه زود بیا...
پسره سرشو انداخت پایین و گفت:چشم ارباب
تهیونگ:بسپر لباسامو جمع کنن اونایی که رو تخت ان و میبرم بقیه وسایلم خودت جمع کن ...من میرم پایین کار دارم ...
۱۷۷.۲k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.