پارت ۱۷ : در خونه رو بستم و رفتم تو اشپزخونه .
پارت ۱۷ : در خونه رو بستم و رفتم تو اشپزخونه .
کوک اومد و پشتم وایشتاد گفت : حالت خوبه؟ من : ارع....کوک : بهت میخوره ناراحت باشی من : قطعا کسی که چهارکیلو البالو خریده با پول من ناراحت کنندس کوک : خب پولشو برات میریزم من : نه کوک...مسئله زیبای من اینه که همه یخچال و فریزر میشه البالو کوک : پس امشب باهم یک کیلو رو میشوریم و دم هاشو میکنیم و یک چدنتا هم میخوریم( تاکید فقط چندتا) بعدشم فردا یک کیلو دیگه هوم؟ من : اره...این بهتره ..راستی دکتر چی گفت ؟ کوک : برای جیمین؟ من : اره کوک : گفتش هر دوازده ساعت این قرصو بدیم که زودتر بدنش از اون حالت سستی دربیاد من : سستی؟؟؟!کوک : ندیدی نمیتونست راه بره؟ من : چرا ولی...سستی رو دیگه نمیدونستم کوک : اره....اها..اینم قرصه با اینکه هیچ کمکی به بدنش نمیکنه ولی بازم قرصه رو داد من : میگم اگه درد داره بهش مسکن بدیم هوم؟ ازین جینگول مینگولا هم نخوره کوک : بد نگفتی من : برو صداشون کن بگو شام حاضره من تا وقته میزو میچینم کوک : اوکیی
کوک رفت .
ظرف برداشتم و رو میز گذاشتم و اون همه غذای مختلف رو اوردم .
لونیرا بغل تهیونگ بود و اومد تو اشپزخونه .
بعدشم جیمین اومد .
لونیرا رو بغل کردم و بهش غذا دادم . خودمم وسطش میخوردم .
۴ ساعت بعد
رنگ و روم سفید بود و عرق سرد میکردم .
بعد خوابوندن لونیرا نشستیم البالو هارو پاک کردیم .
اها ببخشید...بعد کتک زدن وی اینکارو کردیم .
اینقدر هممون البالو خورده بودیم که فشارمون پایین بود .
هممون رنگ پوستمون شبیه جیمین بود جیمین هم که...اون کم خورد .
یکم ازون فضای غریبی دراومده بود و همه چیو بهش توضیح دادیم .
من کیم وی کیه کوک کیه ...حالا درمورد زنشم و اینا نه هنوز...
دستامو قرمز شده بود .
وی گفت : بچه ها...میگم بسه کوک : غلط نکن خریدی باید بخوری من : البالو پر از انتی اکسیدانه وی : شکر تن ماهی خوردم کوک : اَهههه حال بهم زن من : ماهی و شکر...وای وی : جیمین تو چرا هیچی نمیگی؟.
یک نگا به هممون انداخت و گفت : دارین از حال میرین وی : یک کلمه از عروس کوک : به توچه خب میخواستی ازش سوال نپرسی من : احساس میکنم همه جای بدنم البالوعه کوک : ارع...وی : ولی فکر کنم تو نباید بخوری چون بچه داری .
دمپاییمو دراوردم و سمتش پرت کردم و گفتم : دمپایی برای مادران عالیه کوک : وای نریلا...تو واقعا مادر شدیا وی : ارع...چقدر زود گذشت .
نگاه سنگین یکیو حس میکردم .
جیمین رو نگا کردم که داشت عمیق نگام میکرد و نگاشو ازم گرفت .
نمیدونم ولی بغض سنگینی تو گلوم راه افتاد . قلب عاشقم تحمل دیدنش که نمیشناسه منو بهم ریخته بود .
فضا داشت سنگین میشد و اشک تو چشمام جمع شده بود .
با خوردن دمپایی تو دماغم صورتم جمع شد .
وی گفت : با تواممممم کوک : البالو...قرمزه قرمزه البالوووو وی : اااهه ببند خودم میدونم .
شت...
کوک اومد و پشتم وایشتاد گفت : حالت خوبه؟ من : ارع....کوک : بهت میخوره ناراحت باشی من : قطعا کسی که چهارکیلو البالو خریده با پول من ناراحت کنندس کوک : خب پولشو برات میریزم من : نه کوک...مسئله زیبای من اینه که همه یخچال و فریزر میشه البالو کوک : پس امشب باهم یک کیلو رو میشوریم و دم هاشو میکنیم و یک چدنتا هم میخوریم( تاکید فقط چندتا) بعدشم فردا یک کیلو دیگه هوم؟ من : اره...این بهتره ..راستی دکتر چی گفت ؟ کوک : برای جیمین؟ من : اره کوک : گفتش هر دوازده ساعت این قرصو بدیم که زودتر بدنش از اون حالت سستی دربیاد من : سستی؟؟؟!کوک : ندیدی نمیتونست راه بره؟ من : چرا ولی...سستی رو دیگه نمیدونستم کوک : اره....اها..اینم قرصه با اینکه هیچ کمکی به بدنش نمیکنه ولی بازم قرصه رو داد من : میگم اگه درد داره بهش مسکن بدیم هوم؟ ازین جینگول مینگولا هم نخوره کوک : بد نگفتی من : برو صداشون کن بگو شام حاضره من تا وقته میزو میچینم کوک : اوکیی
کوک رفت .
ظرف برداشتم و رو میز گذاشتم و اون همه غذای مختلف رو اوردم .
لونیرا بغل تهیونگ بود و اومد تو اشپزخونه .
بعدشم جیمین اومد .
لونیرا رو بغل کردم و بهش غذا دادم . خودمم وسطش میخوردم .
۴ ساعت بعد
رنگ و روم سفید بود و عرق سرد میکردم .
بعد خوابوندن لونیرا نشستیم البالو هارو پاک کردیم .
اها ببخشید...بعد کتک زدن وی اینکارو کردیم .
اینقدر هممون البالو خورده بودیم که فشارمون پایین بود .
هممون رنگ پوستمون شبیه جیمین بود جیمین هم که...اون کم خورد .
یکم ازون فضای غریبی دراومده بود و همه چیو بهش توضیح دادیم .
من کیم وی کیه کوک کیه ...حالا درمورد زنشم و اینا نه هنوز...
دستامو قرمز شده بود .
وی گفت : بچه ها...میگم بسه کوک : غلط نکن خریدی باید بخوری من : البالو پر از انتی اکسیدانه وی : شکر تن ماهی خوردم کوک : اَهههه حال بهم زن من : ماهی و شکر...وای وی : جیمین تو چرا هیچی نمیگی؟.
یک نگا به هممون انداخت و گفت : دارین از حال میرین وی : یک کلمه از عروس کوک : به توچه خب میخواستی ازش سوال نپرسی من : احساس میکنم همه جای بدنم البالوعه کوک : ارع...وی : ولی فکر کنم تو نباید بخوری چون بچه داری .
دمپاییمو دراوردم و سمتش پرت کردم و گفتم : دمپایی برای مادران عالیه کوک : وای نریلا...تو واقعا مادر شدیا وی : ارع...چقدر زود گذشت .
نگاه سنگین یکیو حس میکردم .
جیمین رو نگا کردم که داشت عمیق نگام میکرد و نگاشو ازم گرفت .
نمیدونم ولی بغض سنگینی تو گلوم راه افتاد . قلب عاشقم تحمل دیدنش که نمیشناسه منو بهم ریخته بود .
فضا داشت سنگین میشد و اشک تو چشمام جمع شده بود .
با خوردن دمپایی تو دماغم صورتم جمع شد .
وی گفت : با تواممممم کوک : البالو...قرمزه قرمزه البالوووو وی : اااهه ببند خودم میدونم .
شت...
۳۶.۵k
۰۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.