pawn/پارت ۱۰۱
اسلایدها: ا/ت ، یوجین
یوجین قیافه گرفته بود... ا/ت توی فکر بود... چانیول همزمان که توی غذاش چنگالشو میزد گفت: شما دوتا مگه گردش نرفته بودین؟ چرا قیافه گرفتین؟ ...
ا/ت جواب نداد... یوجین چنگالشو انداخت و اخم کرد... و گفت: اصلنم گردش خوش نگذشت... مامی نذاشت بیشتر بازی کنم... تازه نذاشت پیش دوستم بمونم... دیگه هیچوقت باهات بیرون نمیام مامی بد... بعدشم از صندلیش پایین پرید... ا/ت نگاهی به یوجین انداخت و خونسرد گفت: فک نمیکنی برای اینکه طولانی مدت قهر کنی و اینطوری دعوا کنی زیادی بچه ای؟...
یوجین در حالیکه به سمت پله ها میدوید گفت: اصلا دوست ندارم... خیلی بدی...
کارولین وقتی دید ا/ت کلافه به نظر میاد از سر جاش پاشد و گفت: من میبرمش اتاقش...
بعد از رفتن اون دو نفر چانیول در حالیکه به غذا خوردنش ادامه داد گفت: اصلا از شخصیت یوجین تعجب نمیکنم... عین خودته... خودتم همینطوری حاضر جواب و لجباز بودی ...دوهی زیر چشمی به چانیول اشاره کرد که ادامه نده... اون هم ساکت شد... ا/ت سکوت کرده بود... با غذاش بازی بازی میکرد و چیزی نمیخورد...
مینهو وقتی ا/ت رو اینطوری دید گفت: دخترم؟ مشکلی پیش اومده؟...
ا/ت بدون اینکه نگاهشو از بشقاب و غذا بگیره گفت: تهیونگ ما رو دید!...
همه دست از غذا کشیدن... چانیول لقمشو آروم قورت داد... حالت جدی به خودش گرفت... و گفت: خب... چی شد؟
ا/ت: هیچی... ولی فهمید یوجین دختر منه... برای اینکه سوالی به ذهنش نیاد و حرفی نزنه سریع یوجینو بغل کردم و از اونجا دور شدم... عصبی شدم... نباید انقد واکنش تندی نشون میدادم... نگرانیم واضح بود
مینهو: ا/ت... عزیزم... اون پدر بچته... وقتی خودمو جاش میزارم میبینم اگه یکی بچمو ازم مخفی کنه و بعد چند سال بفهمم بچه ای داشتم نمیتونم ازش بگذرم
چانیول: راستش... منم با آبا هم نظرم... اگه بفهمه چی؟ حالا هم که شما رو دیده!!...
ا/ت میدونست حرفای خانوادش منطقیه... ولی حالا دیگه دیر بود... باید راهی که اومده بود رو ادامه میداد... جوابی نداشت بده... سکوت کرد... دوهی وقتی دید ا/ت ترسیده به نظر میاد خطاب به چانیول و مینهو گفت: چی دارین میگین... چرا تو دل دخترمو خالی میکنین... اتفاقی نیفتاده... دیده که دیده... لابد فک میکنه ا/ت ازدواج کرده...
ا/ت دستشو مشت کرده بود و زیر چونش گذاشته بود... آروم زمزمه کرد: فقط امیدوارم کنجکاو نشده باشه... وگرنه دست برنمیداره!...
بعدشم از سر میز پاشد و رفت...
*********
روز بعد...
تهیونگ شرکت نرفت... چون طبق قراری که خانوادش گذاشته بودن باید امروز رو با جیسو وقت میگذروند... این که توی عمل انجام شده میذاشتنش عذابش میداد... ولی فعلا گیج تر از چیزی بود که خودش بتونه تصمیم بگیره... چون خیلی فکرش مشغول بود...
یوجین قیافه گرفته بود... ا/ت توی فکر بود... چانیول همزمان که توی غذاش چنگالشو میزد گفت: شما دوتا مگه گردش نرفته بودین؟ چرا قیافه گرفتین؟ ...
ا/ت جواب نداد... یوجین چنگالشو انداخت و اخم کرد... و گفت: اصلنم گردش خوش نگذشت... مامی نذاشت بیشتر بازی کنم... تازه نذاشت پیش دوستم بمونم... دیگه هیچوقت باهات بیرون نمیام مامی بد... بعدشم از صندلیش پایین پرید... ا/ت نگاهی به یوجین انداخت و خونسرد گفت: فک نمیکنی برای اینکه طولانی مدت قهر کنی و اینطوری دعوا کنی زیادی بچه ای؟...
یوجین در حالیکه به سمت پله ها میدوید گفت: اصلا دوست ندارم... خیلی بدی...
کارولین وقتی دید ا/ت کلافه به نظر میاد از سر جاش پاشد و گفت: من میبرمش اتاقش...
بعد از رفتن اون دو نفر چانیول در حالیکه به غذا خوردنش ادامه داد گفت: اصلا از شخصیت یوجین تعجب نمیکنم... عین خودته... خودتم همینطوری حاضر جواب و لجباز بودی ...دوهی زیر چشمی به چانیول اشاره کرد که ادامه نده... اون هم ساکت شد... ا/ت سکوت کرده بود... با غذاش بازی بازی میکرد و چیزی نمیخورد...
مینهو وقتی ا/ت رو اینطوری دید گفت: دخترم؟ مشکلی پیش اومده؟...
ا/ت بدون اینکه نگاهشو از بشقاب و غذا بگیره گفت: تهیونگ ما رو دید!...
همه دست از غذا کشیدن... چانیول لقمشو آروم قورت داد... حالت جدی به خودش گرفت... و گفت: خب... چی شد؟
ا/ت: هیچی... ولی فهمید یوجین دختر منه... برای اینکه سوالی به ذهنش نیاد و حرفی نزنه سریع یوجینو بغل کردم و از اونجا دور شدم... عصبی شدم... نباید انقد واکنش تندی نشون میدادم... نگرانیم واضح بود
مینهو: ا/ت... عزیزم... اون پدر بچته... وقتی خودمو جاش میزارم میبینم اگه یکی بچمو ازم مخفی کنه و بعد چند سال بفهمم بچه ای داشتم نمیتونم ازش بگذرم
چانیول: راستش... منم با آبا هم نظرم... اگه بفهمه چی؟ حالا هم که شما رو دیده!!...
ا/ت میدونست حرفای خانوادش منطقیه... ولی حالا دیگه دیر بود... باید راهی که اومده بود رو ادامه میداد... جوابی نداشت بده... سکوت کرد... دوهی وقتی دید ا/ت ترسیده به نظر میاد خطاب به چانیول و مینهو گفت: چی دارین میگین... چرا تو دل دخترمو خالی میکنین... اتفاقی نیفتاده... دیده که دیده... لابد فک میکنه ا/ت ازدواج کرده...
ا/ت دستشو مشت کرده بود و زیر چونش گذاشته بود... آروم زمزمه کرد: فقط امیدوارم کنجکاو نشده باشه... وگرنه دست برنمیداره!...
بعدشم از سر میز پاشد و رفت...
*********
روز بعد...
تهیونگ شرکت نرفت... چون طبق قراری که خانوادش گذاشته بودن باید امروز رو با جیسو وقت میگذروند... این که توی عمل انجام شده میذاشتنش عذابش میداد... ولی فعلا گیج تر از چیزی بود که خودش بتونه تصمیم بگیره... چون خیلی فکرش مشغول بود...
۱۴.۲k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.