پارت ۵۱
پارت ۵۱
همینکه میخواستی بری توی اتاقت ، با صدای النا وایستادی
- هی آرکا ، صبر کن
و از مچ دستت گرفت و سمت خودش برت گردوند
- مطمئنی همچین شخصی وجود نداره؟
+ خب...اون وجود داره ولی قرار نیست برام همچین کاری کنه
این دختر با قلب پاک و مهربونش ، با ظاهرش که مثل خورشید میدرخشه ، با کاراش که منو میخندونه و احساساتی رو بهم میده که خیلی وقت پیش فراموششون کرده بودم ... همچین کسی نمیتونه با کسی مثل من که هر جنایتی که بگی رو انجام داده و خانواده اش ترکش کردن بمونه . تو قطعا اینو نمیخوای ...
- چرا به جای من تصمیم میگیری؟
توقع این حرفش رو نداشتی
- چرا همچین فکری میکردی؟ واقعا فکر میکنی که من همچین احساسی بهت دارم؟ اصلا میدونی من... من چند وقته که از احساسم بهت مطمئن شدم؟
یکم مکث کرد و صورتش سرخ شد
- اصلا میدونی چند وقته که عاشقشت شدم لعنتی؟ بعد تو به همین راحتی منو کنار گذاشتی ؟
واقعا شوکه شده بودی و هیچ حرکتی نمیکردی و حرفی نمیزدی که کار بعدیش به میزان شوکه شدنت اضافه کرد . اون تو رو بوسید ! این دفعه با دفعه قبل متفاوت بود . میدونست چیکار میکنه و ... میتونی حس عمیقش رو بفهمی و همون موقع احساس خودت رو قبول کردی ، عشقی که تو هم بهش داشتی رو آشکار کردی و توی بوسه همراهیش کردی
چند ثانیه بعد از هم جدا شدین
+ منم باید اعتراف کنم . به حس عشقی که بهت دارم ولی انگار نمیخواستم قبولش کنم . ولی حالا...باورم نمیشه که...نکنه خواب میبینم؟
بهت نزدیک تر شد و یکی از دکمه های پیراهنت رو باز کرد
- شک نکن که بیداری
بهش نگاه کردی
+ مطمئنی که میخوای ادامه بدیم؟
- تا حالا توی عمرم انقدر از چیزی مطمئن نبودم
لبخندی زدی و بوسه جدیدی رو شروع کردین و همزمان النا رو بغل کردی و سمت اتاق طبقه بالا رفتین
اینم از لحظه ای که چند نفر منتظرش بودن فقط باید بگم که بیشتر از این این تیکه رو ادامه اش نمیدم پس به همین قانع باشین 😁
همینکه میخواستی بری توی اتاقت ، با صدای النا وایستادی
- هی آرکا ، صبر کن
و از مچ دستت گرفت و سمت خودش برت گردوند
- مطمئنی همچین شخصی وجود نداره؟
+ خب...اون وجود داره ولی قرار نیست برام همچین کاری کنه
این دختر با قلب پاک و مهربونش ، با ظاهرش که مثل خورشید میدرخشه ، با کاراش که منو میخندونه و احساساتی رو بهم میده که خیلی وقت پیش فراموششون کرده بودم ... همچین کسی نمیتونه با کسی مثل من که هر جنایتی که بگی رو انجام داده و خانواده اش ترکش کردن بمونه . تو قطعا اینو نمیخوای ...
- چرا به جای من تصمیم میگیری؟
توقع این حرفش رو نداشتی
- چرا همچین فکری میکردی؟ واقعا فکر میکنی که من همچین احساسی بهت دارم؟ اصلا میدونی من... من چند وقته که از احساسم بهت مطمئن شدم؟
یکم مکث کرد و صورتش سرخ شد
- اصلا میدونی چند وقته که عاشقشت شدم لعنتی؟ بعد تو به همین راحتی منو کنار گذاشتی ؟
واقعا شوکه شده بودی و هیچ حرکتی نمیکردی و حرفی نمیزدی که کار بعدیش به میزان شوکه شدنت اضافه کرد . اون تو رو بوسید ! این دفعه با دفعه قبل متفاوت بود . میدونست چیکار میکنه و ... میتونی حس عمیقش رو بفهمی و همون موقع احساس خودت رو قبول کردی ، عشقی که تو هم بهش داشتی رو آشکار کردی و توی بوسه همراهیش کردی
چند ثانیه بعد از هم جدا شدین
+ منم باید اعتراف کنم . به حس عشقی که بهت دارم ولی انگار نمیخواستم قبولش کنم . ولی حالا...باورم نمیشه که...نکنه خواب میبینم؟
بهت نزدیک تر شد و یکی از دکمه های پیراهنت رو باز کرد
- شک نکن که بیداری
بهش نگاه کردی
+ مطمئنی که میخوای ادامه بدیم؟
- تا حالا توی عمرم انقدر از چیزی مطمئن نبودم
لبخندی زدی و بوسه جدیدی رو شروع کردین و همزمان النا رو بغل کردی و سمت اتاق طبقه بالا رفتین
اینم از لحظه ای که چند نفر منتظرش بودن فقط باید بگم که بیشتر از این این تیکه رو ادامه اش نمیدم پس به همین قانع باشین 😁
۵.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.